داستان ها و نوشته های آوشک

Short stories and art pieces of Avashk

داستان ها و نوشته های آوشک

Short stories and art pieces of Avashk

داستان ها و نوشته های آوشک

من عاشق نوشتن هستم، از کودکی داستان می نوشتم و علاقه اصلی من این است اما متاسفانه شرایط امروز جامعه ما برای نویسندگی یک نویسنده نوپا مناسب نیست. برای همین حرفه ی اصلی ام اپتومتری است.
این وبلاگ فرصتی است تا نوشته هایم را در آن به جا بگذارم تا که شاید رهگذری آن را بخواند.

آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۸/۲۴
    پل

زن مردم

جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۰۶ ب.ظ


گرد را با نفس عمیقی بالا داد و در رویا فرو رفت. دوباره مثل همیشه یاد دوران کودکی اش  برایش زنده شد. دوران خوشی که ناگهان با یک خاطره مبهم به پایان می رسید و سوال همیشگی ذهنش اینکه چطوری در آن خاطره ی مبهم اش که هیچوقت فراموشش نمی کرد گم شده بود. چشمانش را بست. بیشتر تمرکز کرد اما هرچه بیشتر فکر می کرد بیشتر خاطره محو می شد. می خواست این دفعه آنقدر بکشد تا خاطره زنده شود و سوال بی جوابش را پاسخ دهد حتی اگر به قیمت مرگش تمام شود. نفس دیگری از پودر بالا داد.
زنی داشت لباس هایی نو تنش می کرد بوسش می کرد و در بغلش می گرفت.
بغضش را فرو خورد و دوباره چشمانش را بست. کمکم خودش را برای قسمت وحشتناک خاطره اش آماده کرد.
مادرش او را برای گشت و گذار بیرون برد و هر چه می خواست برایش می خرید. در میدانی بزرگ پر از اتوبوس ایستادند.
استرس وجودش را فراگرفت.
ناگهان از دامان مادرش به سمت آن ور خیابان دوید برای گرفتن تنقلات و بعد همه چیز و مادرش محو شد.
ادامه خاطره چیست...چرا همیشه تا همین حد فقط یادش بود. تقصیر خودش بود که از مادرش جدا شده بود و بعد حتما شخصی او را دزدیده بود. چشمانش را باز کرد در آن هوای سرد و تاریک گوشه ی پارک زیر پتو سرنگ را برداشت و پر از مواد کرد. احساس می کرد هیجانزده شده است تا به حال تزریق نکرده بود اما ایندفعه می کرد تا خاطره اش را کامل به یاد آورد بی رحمانه سرنگ را در بازویش فرو کرد .طولی نکشید که اثرش تمام وجودش را گرفت. خود را به این احساس سپرد. دست مادرش را رها کرد و از خیابان عبور کرد. در میان تنقلات روی سینی دنبال کشمش می گشت.
چشمانش را باز کرد و با دلهره مانند کسی که فیلمی ترسناک می بیند گفت الان است که اتفاق بیافتد و مرا بدزدند.
کشمش ها را با خوشحالی از مرد گرفت و رویش را به سمت مادرش برگرداند. اما مادرش اصلا دنبال او نمی گشت و داشت از آنجا می رفت ناگهان مادرش رویش را به او برگرداند صورت مادر قرمز شده و دستپاچه شده بود.
منتظر بود تا مادرش بدود و بیاید بغلش کند اما مانند زنِ مردم که کودکی شیرین را نگاه کرده و خوششان می آید لبخندی زد ، رویش را برگرداند و رفت... 

Avashk

  • آوشک N. s

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی