پسرک
و پسرک به طرف زنی رفت که با عجله داشت از آنجا رد می شد. به نظر می آمد قلب مهربانی دارد. گوشه مانتویش را کشید و گفت خانم گل دارم گل...
زن دست در کیفش کرد، اما شوهرش گفت: بیا بریم انقدر پول الکی نده به اینا
پسرک سرش را پایین انداخت، برگشت و زیر درخت نشست. دوباره به دقت نگاه کرد تا بتواند آدم های مهربان را پیدا کند. آدم های مهربان با قلبی که توانایی نه گفتن به دستان کوچک و یخ زده او را ندارد...
اما انگار هر روزی که می گذشت آدم های مهربان کمتر می شدند. کم کم نگاه های دلسوزانه رنگ نفرت می گرفت. انگار که یک بلای طبیعی است که بر سر هر رهگذر نازل می شود. شب ها زمان گریز از دزد های معتاد بود و روز ها زمان گریز از ماموران سرخوش که به چیزی جز جمع کردن و پاک کردن منظره شهر از صورت زیبای بچه های کار فکر نمی کردند. شاید چهره شهر با وجود آنها زشت شده بود. غافل از اینکه بعد از خیابان سرنوشت نامعلوم تر بود. خانه های بزرگ همانند زندان پر از بچه های مختلف تا 18 سال. رفتار ها با آنها خشک و سرد بود. حتی سردتر از بدترین رهگذران خیابان ولیعصر...
ده ها پسر و دختر که در همان خانه های زندان مانند معنی پاکی را گم می کردند. این بود سرنوشت بی فرجام پسرک...
- ۹۶/۰۸/۲۳