داستان ها و نوشته های آوشک

Short stories and art pieces of Avashk

داستان ها و نوشته های آوشک

Short stories and art pieces of Avashk

داستان ها و نوشته های آوشک

من عاشق نوشتن هستم، از کودکی داستان می نوشتم و علاقه اصلی من این است اما متاسفانه شرایط امروز جامعه ما برای نویسندگی یک نویسنده نوپا مناسب نیست. برای همین حرفه ی اصلی ام اپتومتری است.
این وبلاگ فرصتی است تا نوشته هایم را در آن به جا بگذارم تا که شاید رهگذری آن را بخواند.

آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۸/۲۴
    پل

بنارس

دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۵۸ ب.ظ



آسمان گرفته ی عصرگاهی در انتظار غروب می درخشید. نور های نارنجی رنگ بر پهنای رودخانه ی مردابی شکل با حرکت قایق ها می رقصیدند. کرانه های رودخانه پر از خانه های بی شکل و آدمهای رنگارنگ بود. مرد ها بدن خود را در آب خاکستری رنگ رودخانه فرو می کردند و زیر لب دعا می خواندند. گاو های مقدس آزادانه در شهر بنارس راه می رفتند و از ریختن فضولات خود در کوچه های تنگ شهر ابایی نداشتند. در کنار گروهی از گاو ها پسری ٧ ساله آب بازی می کرد. گاو ها در کنار مردم در آب رودخانه خود را می شستند. پسر بروی گوساله سفید رنگ خالخالی آب می پاشید و به زحمت در کنارش شنا می کرد. 

-راجا دیگه کافیه همین که غسل کنی کافیه الان دیگه پاک شدی 

-اما عمو جان من تازه توی آب رفتم بگزار بیشتر بازی کنم.

-وقت نیست. مراسم زیادی داری که باید انجام بدی.

-باید کجا بریم.

-سلمانی

راجا در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود گفت: نه

یک ساعت بعد او در کنار گروه بزرگی از فامیل و آشنا ها در کوچه های شهر در حال راه رفتن بود. به بچه های اطرافش نگاه می کرد و با عصبانیت و استیصال ناله می کشید. نسیم کم جانی بر سر کاملا تراشیده شده اش می وزید و او را در گرمای طاقت فرسای شعله ی آتش هایی که نزدیک می شدند کمی خنک کرد. جمعیت کنارش، پدرش را بر دوش داشتند و مداوم عبارت های مذهبی را فریاد می زدند، دلش می خواست مانند پدرش لباس های رنگی و پر زرق برق بپوشد و بروی شانه های مردم بخوابد. از این فکر خندید و سعی کرد از جمعیت جلو بزند.

 عمویش فریاد زد: راجا کنار پدرت باش و دور نشو...

پس از طی کردن مسافتی نه چندان طولانی، هوا دیگر تاریک شده بود. در نزدیکی شعله های آتش ازدحام جمعیت زیاد بود.  موج گرما حتی پشه ها را فراری می داد. اجا به سختی از بین مردم راه خود را پیدا می کرد تا به پدرش برسد. سرانجام جمعیت فامیل ها، پدرش را بر تلی از چوب در کنار رودخانه مقدس قرار دادند. همه شروع به خواندن دعا کردند. راجا به زحمت از بین آنها در بین گرد و غبار خاکستر ها کنار پدرش آمد. به او خیره شد که از دیشب دیگر بیدار نشده بود

- عمو چرا بابا بیدار نمیشه...

عمو در حالی که به سرعت دعا ها را زیر لب زمزمه می کرد، گفت: پدرت خیلی خوش شانسه، توی این شهر و کنار این رودخانه روحش مستقیم میره بهشت. همه آرزوشونه اینجا با آتش عجین بشوند.

- اما من نمی خوام بابا خودشو آتش بزنه.

- اون خودشو اتش نمی زنه...

عمو مکثی کرد به چشمان قهوه ای و شفاف راجا خیره شد: تو باید بابا رو با شعله ای از آتش مقدسِ چند هزارساله آتش بزنی

راجا سر کوچک و بی مویش را سریع تکان داد: اما من بلد نیستم عمو...بعدم بابا دردش می گیره بگزار بابا بخوابه فردا حتما بیدار میشه...

عمو ریش های بلند زنجبیلی اش را خاراند. چروکی بر خال قرمز رنگ پیشانی اش انداخت. در حالی که کنار راجا زانو می زد تا چهره اش را دقیق تر ببیند شانه های راجا را گرفت و گفت: تو پسر ارشد اون هستی با اینکارت میره بهشت. حالا با من به معبد بیا تا از آتش مقدس شعله ای بگیریم.

سپس دست راجا را گرفت و کشید. 

در همین حین مادر راجا که در حال اشک ریختن بود گفت: نه 

دایی راجا با مشعلی در دست جلو آمد و گفت: چکار می کنی اون بچه نمی تونه اینکار رو انجام بده من خودم مشعل رو آوردم.

عموی راجا سرخ شد و جلو او ایستاد: ما هندو هستیم و همه چی باید طبق دین جلو بره. روح برادرم رو به لرزه در نیار.

- من هم هندو هستم اما کار تو احمقانه هست ما نمی گزاریم این بچه تا آخر عمر با این تصویر زجر بکشه که پدرش رو آتش زده.

عمو دست راجا را محکم تر گرفت. دستی بر سر صاف راجا کشید و گفت: اون درک می کنه مگه نه عمو جان؟

راجا وقتی یاد چند ساعت پیش افتاد که عمویش با بی رحمی موهایش را از ته زد، فریاد زد: نه و دستش را کشید.

دایی سری تکان داد و گفت: این بچه به اندازه کافی اذیت شده...

عمو با دستش مانع جلو آوردن مشعل شد: اون مشعل رو به من بده راجا خودش باید بره اولین شعله را از آتش مقدس بگیره... 

- تو واقعا نمی فهمی از همون اولم کله شق بودی. برادرت شوهر خواهر منه و مادر این بچه به این کار راضی نیست. اگر روحش می تونست حرف بزنه اون هم راضی نبود. 

- گفتم اون مشعل رو بده من...

راجا داشت با خال قرمز پیشانی اش بازی می کرد و سعی می کرد با ناخن هایش آن را پاک کند. به پدرش خیره شد. اکنون تمام آن زرق و برق ها را از او جدا کرده بودند. در میان پارچه نازک و سفیدی پیچانده شده بود و چشمانش با آرامشی محزون بسته بود. راجا در میان بحث و دعوای خانواده ها کنار پدر رفت و در حالی که او را تکان میداد گفت: بابا بابا بیدار شو ببین عمو و دایی دوباره دعواشون شده.

پس از مدتی صدای دعوا ها بالاتر رفته بود و کمکم همه با هم گلاویز می شدند. راجا در  تل چوبی زیر پدر حفره ای پیدا کرد. داخل رفت. به رودخانه سیاه و به خاکستر هایی که روزانه رودخانه با خودش می برد خیره شد. 

پدرش می گفت: آدم بزرگ ها را، بعد از مرگ آتش پاک می کند. اما بچه ها پاک هستند. بعد از مرگ نیاز نیست آتش آنها را پاک کند. به آنها سنگ بسته و در رود مقدس رها می کنند. با خود گفت یعنی پدرم مرده است؟ اگر او مرده من هم می خواهم بمیرم، نگاهی به رودخانه مردابی شکل انداخت و گفت: اما مثل بابا می خوام آتش بگیرم نه در رودخانه رها شوم چون ممکنه در رودخانه گم بشوم. خودش را حسابی در زیر تل چوبی پنهان کرد. گاو ها در نزدیکی او راه می رفتند.   از زغال های به جا مانده از دیگران فاصله می گرفتند و خود را در آب رودخانه خنک می کردند. راجا  به گوساله سفید خالخالی که داشت کنار مادرش در آب بازی می کرد خیره شد. چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت. 

سوراخ

دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۰۸ ب.ظ

زمین را در دستانش گرفت. به آن نگاهی موشکافانه انداخت: این همون سیاره ی  دیروزی نیست.

من با سردرگمی گفتم: منظورت چیه؟ مگه میشه به این زودی تغییر کنه...خوب دقت کن!

ابروهای پهن اش در هم گره خورد. چشمان ریزش کوچک و کوچکتر شدند. 

پس از چند ثانیه نفس بلندی بیرون داد و گفت: اره احساس می کنم تغییر کرده ولی خوبه...برش دار...

  غرولندی کردم و گفتم: بعدا سرم نق نزنی...اگر می دونی راضی نیستی زمین را نخریم. این دنیا پر از سیاره های دیگر است. کلی سیاره ی دیگر که هم سرگرمت می کنه، هم برات انرژی خوب میاره.

سر بی مو و گردش را تکان داد، پوست صاف سرش را کمی خاراند و گفت: شنیدم این جالب تره...از گشتن برای پیدا کردن سیاره هم خسته شدم.

_خیلی خوب باشه.

زمین را با انگشتان تپل و کوتاهش برداشت. اتیکت قیمت  که نوشته بود ۲۰ شهاب سنگ را از آن جدا کرد. پس از حساب کردن با فروشنده به طرف خانه رفتیم.

شب شده بود. صدای خروپف اش از اتاق به گوش می رسید. داشتم تعداد قمر های سیاره ی خودم را می شماردم. متوجه نور چشمک زن سفیدی شدم. نور از در نیمه باز اتاق برادرم به راهرو می تابید. نور محو و عجیبی بود. به آرامی وارد اتاقش شدم. متوجه سیاره ی زمین شدم. در مکعب شیشه ای محافظ داشت چشمک میزد. تا به حال چنین چیزی ندیده بودم. نگاهی به برادرم انداختم. کلید مکعب شیشه ای را بر گردن انداخته بود. کلید بروی شکمش با هر نفس بالا و پایین می رفت. خوب دقت کردم. متوجه شدم منبع نور، نقطه ای در پایین زمین است. به آرامی و هیجانزده ذره بین برادرم را برداشتم. به زمین خیره شدم. لایه ای سفید تمام زمین را پوشانده بود. می دانستم این باید لایه ی محافظ سیاره ی زمین باشد. اما متوجه سوراخی در پایین لایه ی سفید رنگ شدم. منبع نور چشمک زن را از بین سوراخ لایه، بروی  زمین دیدم. بزرگنمایی ذره بین را ۱۰۰ برابر کردم و سراسیمه دوباره خیره شدم. در قطب پایین زمین، نوری سفید بر بالای خانه ای چشمک می زد. وقتی بیشتر دقت کردم. جنبنده ای را در کنار آن دیدم. دستانش را تکان می داد و فریاد میزد: کمک...کمک...

ناگهان با صدای عطسه ی برادرم ذره بین از دستم افتاد. برادرم به طرف من غلطید. می دانستم اگر من را در حال بررسی سیاره اش ببیند عصبانی میشود. سریع فرار کردم.

صبح وقتی که ستاره های  اطراف برای نورافشانی باهم رقابت می کردند من هنوز خواب آلود بودم. فکر آن جنبنده ی عجیب و غریب که سعی می کرد پیامی بفرستد ذهنم را مشغول کرده بود. از طرف دیگر می دانستم یک جای سیاره ی برادرم عیب دارد. اما حوصله گشتن در دنیا برای پیدا کردن و خریدن یک سیاره ی دیگر را نداشتم. از وقتی سیاره ی قبلی اش را دزدیده بودند، خیلی بد اخلاق و بی حوصله شده بود. به سیاره ی زحل خودم خیره شدم. در  انرژی که بین مان رد و بدل می شد غرق شدم. بعد از مدتی نگاهم به برادرم افتاد. داشت با خشونت سیاره ی زمین را بررسی می کرد. احتمالا او هم متوجه آن سوراخ شده بود اما زمین دیگر چشمک نمیزد. از بررسی کردن سیاره اش دست برداشت و شروع به والیبال بازی کردن با زمین شد. من امروز وقت بازی کردن با سیاره ام را نداشتم. باید به دنبال جمع کردن شهاب سنگ می رفتم. ذخیره خانواده مان کم شده بود و پدر و مادرم هنوز از سفر برنگشته بودند.

شب شده بود و  ستاره ها از نورافشانی فروکش کرده بودند و فقط چشمک می زدند. تاریکی داشت همه جا را فرامی گرفت که من به خانه برگشتم. کنجکاوی مرا وادار کرد تا در همان زمان دیشب به سیاره ی زمین سر بزنم. زمین دوباره داشت چشمک میزد. آن جنبنده با چراغی بزرگ در کنارش فریاد میزد: کمک کمک

با صدایی آرام گفتم تو که هستی؟

برای یک لحظه از حرکت ایستاد و چراغش دیگر چشمک نزد. چشمانش گرد شده بود و انگار باور نمی کرد من حرفش را شنیده ام. بی حرکت ایستاده بود.

دوباره تکرار کردم.

گفت: وای خدایا باورم نمی شود من توانستم.

با تعجب گفتم: اسمت وای خدایا است؟

گفت: نه من انسان هستم. این سیاره ی من است و به کمک احتیاج دارم...

حرفش را قطع کردم و گفتم: تو اشتباه می کنی این سیاره را من دو روز پیش برای برادرم خریدم. سیاره ی قبلی اش را دزدیدند. رسید خریدم را هم دارم. ۲۰ شهاب سنگ پرداخت کردم.

انسان چشمانش کوچک شد و گفت: این مهم نیست، مهم این است که این زمین مال هر کسی هست در معرض نابودی است.

-چرا؟

به سوراخ بالای سر آن انسان اشاره کردم و گفتم: بخاطر این سوراخ؟

-‏دقیقا، این لایه باعث می شود زمین  از نور های قوی محافظت شود که در بالای سرم سوراخ شده است. 

-‏من هم حدس زده بودم. چطور می توانم کمکت کنم؟اگر می خواهی می توانم تو را از زمین بردارم و پیش خودم نگه دارم ولی باید در کار پیدا کردن شهاب سنگ کمکم کنی...

-‏نه فکر کنم اگر من از زمین بیرون بیایم دیگر زنده نمی مانم. البته مطمئن نیستم از یک طرف هم دلم نمی خواهد زمین را تنها بگذارم.

-‏من هم دلم نمی خواهد سیاره ی برادرم خراب شود دیگر پولی برای خرید یک سیاره ی دیگر ندارم، گاهی پیش می آید موجوداتی در این سیاره ها پیدا کنم. اما بار اول است که می توانم با آنها صحبت کنم حیف است که نابود شود.

-‏پس کمکم کن

-‏این سیاره ی برادرم است بر اساس قوانین من نمی توانم به آن دست بزنم اما...

در همین حین برادرم بیدار شده بود و مرا زیر نظر گرفته بود.  فریادی از عصبانیت کشید و مرا کنار زد‌‌‌.

-چطور می توانی به سیاره ی من نزدیک شوی. دوست داری من هم همین کار را بکنم؟! آره فهمیدم سوراخه می خوام فردا برم با یک سیاره ی دیگر عوضش کنم

آن موجود فریاد زد: نه 

دست برادرم را گرفتم و گفتم: بهتره به آن موجود کمک کنیم فکری به سرم زده...

برادرم سرش را تکان داد و گفت: نه

اصرار کردم: چسب نواری ات را بیار...

برادرم ایستاده بود و از جایش تکان نمی خورد.

-اگر قبول کنی یک شهاب سنگ بهت میدم.

چسب را آورد و گفت: خودم می کنم.

نگاهی به موجود داخل زمین انداختم. بی حرکت ایستاده بود و با چشمانی امیدوار به ما نگاه می کرد. هرچند که شک داشتم بتواند ما را ببیند و فقط صدای ما را می شنید.

سرانجام برادرم بعد از کلی دردسر دادن به خودش سرِ چسب را پیدا کرد. 

-مطمئنی می تونی این کارو درست انجام بدی؟

-‏آره خیالت راحت 

-‏باید فقط همون نقطه که سوراخه رو چسب بزنی

-‏می دونم

چسب بلندی باز کرد و بر ناحیه سوراخ لایه گذاشت. اما پهنای چسب کم بود و کامل سوراخ را نپوشاند. چشمانش را تنگ کرد و آهی از آزردگی کشید.

-یکم نوار چسب را باید اینورتر می زدی

-‏میشه انقدر دخالت نکنی یک چسب دیگه می زنم.

چسب دیگری کند و در کنار آن چسب چسباند سوراخ لایه ی اوزون کاملا پوشانده شد. سپس لبخندی از رضایت زد و به محصول کار خود نگاه کرد.

من سری تکان دادم: اما اینجوری قیافش قشنگ نیس

لبخند برادرم محو شد نگاهی دیگر به دو چسب نواری که روی هم چسبانده بود انداخت. ناخنش را روی سر چسب کشید و نوار چسب را کند. ناگهان با کندن چسب سوراخ لایه ی اوزون گوشه هایش پاره شد و بازتر شد. 

من با وحشت صدای فریاد موجود زمینی را شنیدم.  چسب را از برادرم قاپیدم و دو چسب به شکل صلیب بر سوراخ زدم اما سوراخ همینطور گوشه هایش باز تر و باز تر شد.

برادرم مرا هل داد و فریاد زد: داغونش کردی... 

-تو داغونش کردی نباید چسب را می کندی الان انرژی نور سیاره را نابود می کند.

صدای فریاد های موجود همه جا را پر کرده بود. برادرم عرق پیشانی اش را خشک کرد و به ستاره های بیرون خانه نگاه کرد که کمکم نورافشانی شان را شروع می کردند.

-برای همیشه می زارمش توی تاریکی 

با شنیدن این حرف تن فریاد های آن موجود عوض شد و شدت بیشتری یافت. من که دیگر حوصله ام از این بحث سر رفته بود با نگاهی به آن موجود نگون بخت که به انتظار نجاتش به من امید بسته بود گفتم: متاسفم. 

نگاه شماتت باری به برادرم انداختم و گفتم: هرکاری می خوای بکن 

او زمین را برای همیشه در کمد سیاهش حبس کرد و هیچوقت نگذاشت زمین نور را دوباره ببیند.




مسابقه نیش زنی

شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۷، ۰۶:۳۹ ب.ظ


لطفا به ترتیب بیاید جلو نظم را رعایت کنید. 

آنقدر بلند فریاد میزد که گویی می خواهد حرف مهمی را به زبان آورد. کم مانده بود با آن صدای نخراشیده اش  انسان را بیدار کند و تمام کاسه کوزه مان را برچیند. نگاهی به جمعیت پشه هایی انداختم که در حال تیز کردن نیش هایشان بودند. جمعیت زیادی هم در اطراف روی تخت و طاقچه ایستاده بودند و داشتند آنها را تشویق می کردند‌. همه هیجان زده بودند. امروز روز آخر مسابقات نیش زنی بود. من که از نیش خودم مطمئن بودم در کنار بقیه شرکت کننده ها با قاطعیت ایستادم و به پوست کلفت ترین انسانی خیره شدم که توسط هیئت داوران برای مرحله آخر انتخاب شده بود. با لبخندی فکر کردم تمام اینها نیش شان کج و کوله می شود و فقط من می توانم در مدت زمان تعیین شده بیشترین نیش را بزنم.

با صدای وز بلندی مسابقات شروع شد. من با سرعت از میان ملافه ها یی که انسان دور خود پیچیده بود گذشتم. همه نقاطی را که می شد نیش زد را در یک نگاه بررسی کردم. فقط کف پایش بیرون بود و صورتش که نیش زدن روی آن ممنوع بود. بقیه همه به سمت پاهایش حمله کردند. اما من در کنار گوشش رفتم وزوز بلندی راه انداختم و با این کار باعث شدم او غلتی بزند. با هیجان دستانش را دیدم که برهنه شده بود. نیشم را در جلو ام متمرکز کردم و با سرعت حمله کردم. اما ناگهان دست دیگری بلند شد و ناگهان خودم را زیر ضربه دست پهن پیکر او دیدم. دیگر چیزی یادم نمی آید جز راهرو های بیمارستان و چراغ هایی که سو سو میزد.

دفتر خاطرات

يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۱۶ ب.ظ


نور آفتاب به زحمت جای خود را در میان گرد و غبار خانه های ویران شده باز می کرد. با ترس و اضطراب  بین خانه های خرابه قدم بر میداشت. وارد خانه ی کوچکی شد که چهارچوبش سالم مانده بود.همانطور که نفسی تازه می کرد کم کم متوجه اطرافش شد. اما گویا زلزله ای تمام عیار وسایل را درهم ریخته بود. روی مبل نیمه شکسته ای جای گرفت و به بقایای زندگی در این خانه نگاه کرد. دنبال نشانه ای بود که ثابت کند اینجا زمانی زندگی در جریان بوده و صدای فریاد بچه ها در آن دیوار های ترک خورده طنین می انداخته.  قفسه کتابخانه ای سقوط کرده بود و تمام کتاب هایش تا پیش پای او پخش شده بودند. پایش را از روی دفتر کوچک نقره ای رنگ برداشت. به آرامی خاکش را تکاند و بازش کرد. عکسی  از میان دفتر روی زمین افتاد.  خم شد ، عکس را برداشت و به دقت  نگاهش کرد. عکس دختری با لباس های رنگی بود. لبخند کودکانه ی دختر در ترکیب با  لکه های خون روی عکس گیرایی محزونی داشت. به نظرش دختری ١٤ ساله آمد . موهای خرمایی اش را بافته بود و در کنار درختی نشسته بود که هنوز در حیاط خانه بقایای شاخه های شکسته اش خودنمایی می کرد.

 از صفحه ای که برگه اش تا خورده بود، دفتر را باز کرد. به آخرین دست نوشته خیره شد:

 (( دفتر خاطرات عزیزم...من شاید دیگر نتوانم بنویسم ، صدای بمباران دوباره شروع شده و این دفعه از همیشه نزدیک تر است.  کم کم دارم مثل بقیه می ترسم. نمی دانم بعد از اینجا چه جای دیگری برای رفتن دارم. اما بخشی از وجود من حتی اگر بمیرم در تو به زندگی ادامه خواهد داد. از این نظر خوشحالم. ))

 قطره های خون صفحات بعدی دفترچه را پوشانده بود.دوباره عکس را نگاه کرد. لبخند دخترک  هر لحظه تیره و تارتر می شد. 

 سرش را چرخاند. کتاب های ریخته شده بر زمین را  کنار زد. ذره های گرد و غبار او را به شدت به سرفه کردن انداخت. همه جا را گشت اما اثری دیگر از دخترک نیافت. نمی دانست چرا کنجکاو شده است.  انگار  تصویر دخترک او را فریاد می زد. دوباره دفتر را باز کرد و به صفحه قبل از آخرین دست نوشته رسید:

(( ماه هاست که آنها می گویند جنگ تمام شده است و سربازان سیاه پوش از اینجا فرار کرده اند، اما  مدرسه من هنوز در تلی از خاک  آخرین نفس هایش می کشد. هر روز صبح وقتی برای پیدا کردن غذا در اطراف خانه پرسه می زنم، نگاهم با نگرانی و دلشوره به مدرسه می افتد. در آنجا کمی منتظر می مانم و به ساختمان بزرگش که روزی پر هیاهو ترین ساختمان محله بود خیره می شوم و امیدوارم با نگاه های من خمپاره ها جرات نکنند به مدرسه اصابت کنند. ))

 آهی کشید. دفتر را بست و به مدرسه ای فکر کرد که امروز نابود شدنش را شاهد بود.  یادش آمد خودش هم درآماده کردن خمپاره ها کمک کرده بود،  ناگهان احساس کرد هنوز بوی نفس های دخترک را در لا به لای برگه های این دفتر احساس می کند.

 

صدایی او را به خود آورد: نسشتی داری کتاب می خونی تو این موقعیت؟

 دفترچه را انداخت و به  تفنگی که در دست هم رزمش آماده شلیک بود نگاه کرد. در چهارچوب در ایستاده بود.  خاک و خون  لباس هایش را پوشانده بود. 

  از دنیای تیره و تار دخترک به دنیای خودش بازگشته بود و گیج و منگ هنوز داشت به هم رزمش نگاه می کرد. انفجاری صندلی زیر پایش را لرزاند.  دفترچه را برداشت و از آن خانه بیرون آمد. احساس کرد خانه در حال فرو ریختن است.  انگار فقط برای نگه داشتن آن دفترچه سرپا مانده بود.   نیم نگاهی به درخت توت نیمه شکسته ی حیاط خانه انداخت.  توت ها روی درخت خشک شده بودند. به سرعت پشت سرهم رزمش به سمت مقابل دوید. 

                                         ***

آفتاب در حال غروب بود. آسمان در میان غبار انفجار ها قرمز تر از همیشه بود.  بالای پشت بام خانه ای چند طبقه کمین کرده بود و نگهبانی می داد. با دقت دوربین  روی  تفنگ خود را از روی خانه های شهر رد می کرد. به دنبال کوچک ترین اثری از جنبنده ای بود تا نابود کند.  باید تا چند روز آینده شهر را از تمام نیروهای دشمن خالی می کردند.  متوجه حرکتی شد. نوجوانی سیاه پوش را دید که تفنگی در دست داشت. تمام خشم و نفرتش را جمع کرد. طبق دستور بدون توجه به سن او را هدف گرفت. لحظه ای برای شلیک تردید کرد. امری که در او بی سابقه بود. همیشه بدون تردید و فوری دستور  را اجرا می کرد. می دانست تردید در اینجا یعنی مرگ. 

دقت بیشتری کرد اما آن هیکل سیاه پوش از تیرس اش ناپدید شده بود. به چیزی که دیده بود شک کرد شاید سرباز نبود و فقط پسر بچه ای در حال فرار بوده، لعنتی به خود فرستاد. دوربینش را پاک کرد و با چشمانی گشاد شده مانند جغد اطراف را کاوش کرد. اما دوباره یاد دفترچه ای که همراهش بود افتاد. لحظه ای بعد یک آن تصمیم گرفت دفترچه را نابود کند. جز حواس پرتی از وظیفه اش برایش چیزی نداشت.  آن را از جیبش در آورد و به دیوار نیمه ریخته تکیه داد. اسلحه را زمین گذاشت، بدون دوربین به خانه ها خیره شد. باورش نمی شد روزی در میان این خانه ها دختری بازی  می کرده، بزرگ می شده و به مدرسه می رفته است. فکر کرد در پشت دیوار های فرو ریخته ی هر خانه دختری مانند همان دختر توی عکس زندگی می کرده. آهی کشید دفترچه را انداخت و به این فکر افتاد، چرا قبلا هرگز به این چیز ها فکر نکرده بود. دو ساعت دیگر پستش تمام می شد، می دانست با این وضعیت ادامه کار برای او مشکل است. کمرش بعد از یک روز در آن حالت خوابیدن خشک شده بود. نگران جنبنده ای بود که از تیرس اش خارج شده بود، چشمانش می سوخت و قرمز شده بود. آنها را برای چند لحظه بست. اما ناگهان صدای تیری از نزدیکی به گوشش رسید. از جا پرید و تفنگش را در سیاهی عمیقی که همه جا را بلعیده بود به سمت منبع صدا گرفت ، هیچ اثری از کسی به چشم نمی خورد. قلبش به شدت می تپید. دفترچه را برداشت ،  با وجود آن کمی احساس آرامش کرد و ترسش کمتر شد. بیسیم زد که صدای تیری شنیده، کسی جواب نداد. ناگهان چیزی پشت کمرش را لمس کرد. 

صدایی فریاد زد: تکان نخور 

به آرامی از جایش بلند شد. به جز دفترچه همه چیز را انداخت. قلبش به شدت بر سینه اش می کوفت و به انتظار لحظه ی شلیک بود.

                                                              ***  

نور ضعیف ماه به سختی از میان پنجره کوچک اتاقی که زندانش شده بود به داخل می آمد. همه جا را بوی تعفن و مردگی پر کرده بود. کمی خوابیده بود و نمی دانست چقدر زمان گذشته است. احساس می کرد در سیاه چاله ای از زمان سقوط کرده ، همانطور که سعی می کرد به یاد آورد چه اتفاقی افتاده است، دیوار های محو زندان او را به یاد دیوار کاهگلی خانه شان انداخت. دیوار کاهگلی حیاط شان کوتاه و با همسایه مشترک بود. یک روز ظهر پاییزی  یادش آمد،  دختر همسایه شان  داشت رخت هایش را در حیاط پهن می کرد. از تلالو چشمان عسلی او و درخشش موهایش زیر نور آفتاب به حیرت آمد.  ناگهان شرم گین شد و با خشم به او گفت: چرا  سر برهنه در حیاط ایستاده ای... دختر ترسید و به گریه افتاد.احساس کرد چقدر چشمان دخترک شبیه دخترک ١٤ ساله ی داخل عکس بود. حال غریبی پیدا کرد. با خود فکر کرد هیچوقت یک سرباز واقعی نبوده زیرا واقعا نمی دانست و فراموش کرده بود برای چه به اینجا آمده است.  صدای باز شدن در او را به خود آورد.  دو نفر دستهایش را گرفتند و او را کشان کشان از اتاق بیرون بردند. از میان خرابه های که مثل راهرویی طولانی و تیره جلوش قرار گرفتند به به میدانی رسیدند که مردم دور آن جمع شده بودند. او را به ستونی بستند. نگاهی به اطرافش انداخت. همه ژنده پوش و کثیف بودند. چند هیکل سیاه پوش با ریش هایی بلند در اطرافش حرف هایی را  فریاد می زدند و اعلام می کردند .فهمید که او را به زودی خواهند کشت. آسمان تاریک تر از همیشه بود و حتی نور محو ماه نمی توانست میدان در هم ریخته ی شهر را روشن کند.  نگاهش به سختی به جمعیت افتاد زنان نقاب پوش و مردان رداهای بلند سیاه مندرسی به تن داشتند. هنوز دفتر خاطرات در جیبش بود. چشمان آشنای دخترک از پشت  نقاب ها به او خیره شده بود. پلک هایش را محکم بست و باز کرد تا با اطمینان بیشتری در میان زنانی که مقابلش چهره خود را پوشانده بودند دخترک را پیدا کند.

 وقتی حرف شان تمام شد از میان جمعیت دختری ژنده پوش جلو آمد.  تیغه ی پهن چاقویش در نور ماه به سختی می درخشید. نزدیکش شده و به او خیره شد.چشمان معصوم او پر از اندوه بود. دستانش می لرزید ،  به سختی چاقو را گرفته بود. عبای سیاهی پوشیده بود و نفس های تندی داشت. 

او که با طناب به ستونی بسته شده بود به آرامی زمزمه کرد لیلا اما واکنشی از دختر ندید.

 دختر تیزی را بالا برد، بدون آنکه فرصتی به او بدهد رگ او را زد و طناب هایش را پاره کرد. تن بی جانش غلتی خورد و خون  دفترچه ای را که از تن اش روی زمین افتاده بود خیس کرد. 


پل

چهارشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۳۷ ب.ظ

هادی پیرمردی بود که سال های سال در کلبه ای جنگلی در نزدیکی پل بیشه زندگی می کرد. پلی معروف که دو تپه ی بزرگ جنگلی را به هم وصل می کرد و از جنس چوب  بود. در زیر آن آب نقره ای رنگ رودخانه جریان داشت. مردم از نقاط مختلف دنیا برای دیدن این پل عجیب به این منطقه می آمدند. اما کمتر کسی بود که بتواند در مقابل وسوسه ی پریدن و یکی شدن با آب رودخانه مقاومت کند. هرکس که بروی پل چوبی می ایستاد. محو بو و صدای رودخانه و جنگل می شد. از دیدن منظره لحظه ای خسته نمی شد و کم کم دلش نمی خواست اینجا را ترک کند و به زنگی روزمره و کسالت بار ماشینی اش برگردد. خواسته ی دور شدن از همه دغدغه ها و پریدن و گم شدن در طبیعت در او آرام آرام جان می گرفت. به پوچی خودش پی میبرد و می خواست این پوچی را در معنای صدای خروشان آب پیدا کند.

کار هادی همین بود. پنجاه سال بود که صبح اول وقت با صدای اولین عابری که از کوره راه جنگلی مقابل کلبه می گذشت بیدار می شد. بدون خوردن چیزی  آرام پشت مسافر از همه جا بی خبر راه می افتاد. مسافر درگیر تماشای مناظر اطراف بود و در مه غلیظ صبحگاهی غرق بود. مسافر صدایی جز صدای آواز پرندگان تازه از خواب بیدار شده نمی شنید. کم کم با قدم هایی آهسته به پل می رسید که ناگهان از میان درختان پهناور ظاهر می گشت. تابلویی کج و آویزان  که نام پل را  به سختی از میان خزه های روی آن می شد خواند در کنار پرتگاه قرار داشت. ناگهان وحشتی عجیب برای عبور از پل مسافر را در بر می گرفت. ساعت ها به اطراف خیره می شد. کم کم غریزه ی پیروزی و خواستن بیشتر او را وادار می کرد حرکت کند با خود می گفت یا مرگ در این طبیعت بکر یا دوباره زندگی بی هدف قبلی زیاد باهم فرق نمی کند. با قدم هایی آهسته حرکت می کرد و وقتی پایین را نگاه می کرد چیزی جز آب زلال و پاکی که راه خودش را در میان سنگ ها باز می کرد نمی دید. به مرور از خود بی خود می شد و پیوستن به طبیعت را پایانی جداناپذیر از زندگی می دانست که زمان برای این امر بازیچه ای بیشتر نیست. پس خود را رها می کرد و به آب می سپرد غافل از صخره های زمخت و خشن پنهان شده زیر آب...

 هادی بود که همیشه مراقب بود این اتفاق نیفتد. به هر  نحوی که شده چه با حرف زدن چه با زور گاهی هم که دیگر نتیجه نمیداد مجبور بود آن را به عنوان شکست بپذیرد. این کار سخت او در طول این پنجاه سال برای او فرصت تشکیل خانواده نگذاشته بود. با خود می گفت نجات دادن جان آدم ها بهتر از خلق آدم هایی بیشتر برای مردن است. 

در یکی از روز های پاییزی ماه آبان، در حالی که شبنم های صبح گاهی با چکیدن بر سر مورچه ها برای آنها مزاحمت ایجاد می کردند. اتفاقی عجیب افتاد. صدای خشن خرد شدن شاخه ها هادی را از جا پراند. لباسش را پوشید و بدون لحظه ای مکث آماده شد. متوجه شد دو مرد دست پسر نوجوانی را از پشت بسته بودند و او را کشان کشان می بردند‌. دست یکی از آنها  در جیب چیزی را محکم گرفته بود. 

_تو اینجا را از کجا پیدا کردی 

_در موردش زیاد شنیدم. بهترین جا برای خلاص شدن از دست این پسره بدون دردسره...کسیم هم مشکوک نمیشه 

پسرک لرزه ای بر اندام لاغرش افتاد. سرش را پایین انداخت و بدون هیچ حرفی جلو رفت.

مرد اول سر تاسش را خاراند و گفت: بهرحال جای خوبیه

_تو همین جای باحال خیلیا خودکشی کردن 

_عجیبه چه ادما هاییی پیدا میشن

_ من شنیدم یه پیرمرد اینجا زندگی می کنه که با موعظه و ازین حرف ها مزاحم خودکشی مردم میشه

 مرد دیگر در حالی که شکم گنده اش را بروی شلوارش جا به جا میکرد و عرق اش را از موهای چربش پاک میکرد گفت: نگران نباش از شر اونم خلاص میشیم 

هادی خود را در میان درختان مخفی کرد‌. بعد از پنجاه سال دیگر به خوبی می دانست چطور بدون متوجه شدن افراد آنها را تعقیب کند. دو مرد قدم هایشان را تند تر کردند و به پل رسیدند. ابتدا لحظه ای مکث کردند اما اجازه ندادند تماشای محیط اطراف ذهن آنها را از کار اصلی شان منحرف کند.  پسرک  بی حرکت ایستاده بود دیگر نمی لرزید و به صدا های اطراف به دقت گوش می کرد. آنها او را تا وسط پل کشان کشان بردند و او را به نرده های پل بستند. یکی از آنها در حالیکه آب از گوشه دهانش می چکید گردن پسرک لیسید، لباسش را پاره کرد و بوسه ای بر پشتش زد.

_پسر اینجا معرکه هست...جون میده واسه این کار...کاش زودتر اینجا رو پیدا کرده بودم.

هادی سعی می کرد بر ترسش غلبه کند. تاسف خورد چرا تفنگش را فراموش کرده است‌. لحظه ایی خواست برگردد اما پشیمان شد نمیتوانست آن پسر را رها کند. به پسر خیره شد. در حدود ۱۸ سال سن داشت و نیمی از صورت برنزه اش در میان موهای بلند و قهوه ای آشفته اش پنهان شده بود. مرد پارچه ای دور دهان پسر بست و گفت هرچه بیشتر زور بزنی کمتر لذت می بری عزیزم. سپس خنده ای سر داد و با دستانش تن پسرک را مالش داد. پسر از ترس به خود لرزید. 

هادی مضطرب بود و نمی دانست چکار کند. نزدیکترین ایستگاه پلیس ۱۰ کیلومتر از اینجا فاصله داشت و موبایل در این منطقه به خوبی کار نمی کرد. ناگهان متوجه نشد سرش را بیش از حد از میان شاخه ها بیرون آورده. یکی از آنها متوجه او شد و فریاد زد: نگاه کن پیرمرد اونجاس...

به سمت او شلیک کرد. هادی غلتی زد و در کنار ریسمان اصلی که پل را به لبه پرتگاه متصل می کرد سنگر گرفت. مرد دیگر فریاد زد: شلیک نکن...ممکنه بزنی به طناب

هادی قیچی تیز هرس کردن درختان را از جیبش در آورد و دور ریسمان گرفت. آن دو مرد با هم فریاد زدند: چکار می کنی پیرمرد مگه عقلتو از دست دادی

هادی آب دهانش را قورت داد و گفت: پسر را ول کنین تا پل را قطع نکنم

_ تو هیچوقت همچین کاری نمی کنی

هادی یکی از ریسمان ها را برید. پل تکانی خورد. آنها فریاد زدند و تعادلشان را به سختی با گرفتن نرده ها حفظ کردند. پل کمی  کج شده بود. مرد تیر دیگری شلیک کرد اما خطا رفت.

مرد چاق فریاد زد: تیر نزننن...وای تو چه مرگته پیرمرد می خوای این پسر رو به کشتن بدی

پسر هیچ فریادی نمیزد موهایش از صورتش کنار رفته بود و با چشمان سبز بی حالتش به هادی خیره شده بود. لحظه ای هادی به پسر خیره شد انگار می خواست ببیند پسر ترسیده است یا نه. 

هادی فریاد زد: پسر را آزاد کنین وگرنه پل رو کامل قطع می کنم 

آنها که چاره ای جز این ندیدند پسر را آزاد کردند. پسر کمی مکث کرد و چند قدم به سمت هادی برداشت. آن دو مرد هم به سمت هادی آمدند. 

هادی گفت: نه 

آنها هم به سرعت دست پسر را گرفتند اما لحظه ای تعادلشان به هم خورد و روی هم افتادند. مرد چاق گفت: اگه فک می کنی ول می کنم بره و ما اینجا وایسیم که تو پل رو قطع کنی کور خوندی... بگذار همه بیایم بعد این ماله خودت کاریت نداریم. 

هادی لحظه ای سردرگم‌ ماند. می دانست با آمدن آنها به این طرف پل، هم کار او ساخته است هم پسرک.

گفت: فکر کردی در این پنجاه سال کم آدم بیگناه دیدم که از این پل جان سالم به در نبرده باشند. برام فرقی نمی کنه شما ها هم جزیی از اونا بشین...

پیرمرد دستش را محکم دور ریسمان گرفت و ادامه داد: اگه همه تون بمیرین بهتر از اینه قبل اینکه اونو بکشی زجرشو ببینم هم برای اون هم برای من... 

هادی پیشانی عرق کرده اش را پاک کرد و زیرچشمی پسرک را نگاه کرد:شما دوتا  نباید بیاین اینور پل 

مرد سر تاسش را  تکان داد و گفت: دیوانه مگه نمی خوای این پسر نجات پیدا کنه

پیرمرد کمی خودش را جا به جا کرد و دوباره فریاد زد: شما نمی تونین بیاین اینور وگرنه پل رو قطع می کنم فقط پسرک می تونه بیاد.

پسرک در جایش میخکوب شده بود. یکی از دستانش در دستان مرد متجاوز بود و بدون مکث نگاهش بین رودخانه و پیرمرد حرکت می کرد.

دو مرد متجاوز دستان شان می لرزید و تفنگ در دستان شان شل شده بود. صدای برخورد آب به دیواره پرتگاه سکوت آنها را می شکست. درختان بلند و بی برگ جنگل پاییزی بی حرکت و مات به آنها خیره شده بودند. هادی سالیان سال در متقاعد کردن آدم ها برای پرتاب نکردن خودشان حرف های زیادی زده بود اما بعد از ۵۰ سال الان در این موقعیت هیچ حرف و فکری  به ذهنش نمی رسید. قاطعیت بعضی از آدم ها در تصمیم شان برایش روشن شده بود. حتی با حرف های او راضی نمی شدند و انتهای زندگی شان را در این دره رقم می زدند. اما الان او بود که مرگ و زندگی سه نفر را باید رقم می زد. 

مرد چاق سیگارش را به پایین تف کرد و گفت: ببین پیرمرد دیر یا زود همه می فهمند تو پل را قطع کردی و باعث مرگ سه انسان بی گناه شدی این پسره منه و میخواستم تنبیهش کنم بیخیال شو برات گرون تموم میشه...

هادی با نگاهی به پسرک که سرش را اول به علامت نفی به شدت تکان داد و با دیدن قیچی او که به ریسمان نزدیک تر شد سرش را دوباره پایین آورد جرئت گرفت و فریاد زد: زودتر او را رها کنید الان ریسمان را می برم. 

آن دو مرد دست پسرک را رها کردند و با دیدن قیچی که داشت بسته می شد به آن طرف پل فرار کردند. پسرک به آرامی و کم کم با قدم هایی تند و چابک به سمت پیرمرد آمد. چون به پیرمرد نزدیک تر بود، زودتر از آنها به لبه پل رسید. آنها هنوز داشتند می دویدند. پسرک قیچی را از دست پیرمرد کشید. اما لحظه ای پیرمرد به پل بزرگ چوبی که جای جای آن را خزه ها سبز کرده بودند خیره شد و هزاران خاطراتی که روی پل برای او با افراد مختلف ساخته شده بودند از ذهنش گذشت. هزاران عشق و نفرتی که با این پل به حیات خود پایان داده بودند.  آن دو مرد هنوز در حال تقلا بودند. اما چون چاق بودند و می ترسیدند تعادلشان را از دست بدهند با احتیاط راه می رفتند. پسرک ریسمان دیگری را برید و پل تکان شدیدی خورد دو مرد نرده ها را محکم گرفتند و به رفتنشان ادامه دادند‌. جرئت نگاه کردن به پشت را نداشتند. پسرک ریسمان آخر را داشت می برید که پیرمرد فریاد زد: نه نکن

اما پسرک توجه نکرد با دستانی لرزان قیچی را از او قاپید. او مقاومت کرد و دستانش را جلو ریسمان گرفت. پسر با نگاهی به دو مرد که این بار تفنگشان را به سمت او نشانه گرفته بودند جیغ زد و از اضطراب بدون اینکه متوجه باشد قیچی را محکم کشید و قیچی تیز روی انگشتان پیرمرد بسته شد. ناگهان پیرمرد متوجه شد قیچی دوتا از  انگشتان او را قطع کرد. او فریادی از درد کشید. خون او به شدت بیرون جهید پسرک قیچی خون آلود را از دستان او بیرون کشید اما پیرمرد با پایش او را هل داد. پسرک روی شاخه ها لیز خورد و با فریادی گوشخراش با قیچی خون آلود به پایین دره پرتاب شد. 

پیرمرد بی حرکت به برخورد تن پسرک به آب رودخانه خیره شد. آبی که او را با خود برد. خون از انگشتانش سرازیر می شد. پس از چند لحظه متوجه شد آن دو مرد به جای ادامه دادن  راه شان به آن طرف  به سوی او می آیند. در حالی که لبخند بزرگی به جای وحشت روی صورت های شان نقش بسته بود. هادی نگاهی به درختان‌بلند کاج انداخت‌ و قطره ای از چشمانش چکید. خوب صدای جنگل و پرندگان را به خاطر سپرد و با نگاهی به آب خود را در میان رود خروشان رها کرد.  

Avashk

(این داستان برگرفته از این دو حقیقت زیر است

پسرک

سه شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۰۲ ق.ظ

و پسرک به طرف زنی رفت که با عجله داشت از آنجا رد می شد.  به نظر می آمد قلب مهربانی دارد.  گوشه مانتویش را کشید و گفت خانم گل دارم گل... 

زن دست در کیفش کرد،  اما شوهرش گفت: بیا بریم انقدر پول الکی نده به اینا 

پسرک سرش را پایین انداخت، برگشت و زیر درخت نشست. دوباره به دقت نگاه کرد تا بتواند آدم های مهربان را پیدا کند. آدم های مهربان با قلبی که توانایی نه گفتن به دستان کوچک و یخ زده او را ندارد...

اما انگار هر روزی که می گذشت آدم های مهربان  کمتر می شدند. کم کم نگاه های دلسوزانه رنگ نفرت می گرفت. انگار که  یک بلای طبیعی است که بر سر هر رهگذر نازل می شود. شب ها زمان گریز از دزد های معتاد بود و روز ها زمان گریز از ماموران سرخوش که به چیزی جز جمع کردن و پاک کردن منظره شهر از صورت زیبای بچه های کار فکر نمی کردند. شاید چهره شهر با وجود آنها زشت شده بود. غافل از اینکه بعد از خیابان سرنوشت نامعلوم تر بود. خانه های بزرگ همانند زندان پر از بچه های مختلف تا 18 سال. رفتار ها با آنها خشک و سرد بود. حتی سردتر از بدترین رهگذران خیابان ولیعصر... 

ده ها پسر و دختر  که در همان خانه های زندان مانند معنی پاکی را گم می کردند. این بود سرنوشت بی فرجام پسرک...

AVASHK 

گواهی دوره آقای معروفی

پنجشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۴، ۱۱:۵۰ ب.ظ

سلام...این هم گواهی پایان دوره من واقعا دوره خوب و مفیدی بود. AVASHK

مرد و روح زنش

جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۳۱ ب.ظ


با آن ریش های پشمکی  و موهای فرفری که بی شباهت به سیم ظرف شویی نبود و معلوم نبود از کجای سرش در می آمدند طوری به آدم خیره می شد که موهایت سیخ می شد. هر هفته پیرزنی که هیچ کس نفهمید آخر کیست. سه شنبه ها با زنبیلی پر از غذاهای عجیب غریب وارد خانه اش می شد و برمی گشت.  همه آقای زاهدی را با آن پالتوی مشکی پر از رگه های کهنگی اش که در زمستان و تابستان می پوشید می شناختند. وقتی در حیاط کثیف آپارتمان تنها جایی که او برای بیرون رفتن داشت با آن چند درخت نیمه جان خلوت می کرد و قدم می زد.

هر وقت از جلو در خانه اش رد می شدی خوفی تو را می گرفت. صدای زمزمه های پراکنده ای را می شنیدی که نمی دانستی از کدام سوراخ در می آیند. پله ها را یکی دو تا می کردی و سریع از آنجا می گریختی. همه در این آپارتمان زهوار در رفته ی کلنگی می دانستند طبقه ی اول این آپارتمان مردی با روح زن مرده اش زندگی می کند. . اما کسی نمی دانست چرا مردم این حرف را میزنند. مادرم می گفت صدای فریادش را چندین بار شنیده است و می داند روح زن مرد او را نفرین کرده است. همیشه همه عذاب رد شدن از پله های طبقه اول را به سختی به جان می خریدند. تا بلاخره همین هفته ی پیش بود که با مردنش خیال همه ما را راحت کرد. مخصوصا ما که همسایه ی بالایی او بودیم. همیشه می ترسیدیم روح زنش  از دودکش ها وارد خانه مان شود. مادرم بعد از اتمام زمستان با عجله سوراخ دوکش بخاری را حسابی چفت و بست می کرد. رویش هم قاب عکس عروسی اش را می گذاشت و با خودش می گفت جز گرما نباید چیزی از سوراخ بخاری رد شود. می گفت روح فقط از گرما می ترسد.

امروز بعد از یک هفته از مرگش در چوبی آن خانه ای که هیچکس تا به حال داخلش نرفته بود باز بود. کنجکاوی ام بر ترسم غلبه کرد. آفتاب بی حال غروب اتاق را به زور نورپاشی می کرد. اولین چیزی که به چشمم خورد کاغذ بود و بازهم کاغذ هایی پر از دست نوشته، همه جای اتاق روی زمین و مبل ها،  آبشار کاغذ ها در آخر به میز تحریری که چشمه ی آن بود منتهی می شد. به آرامی جلوتر رفتم نگاهی به کاغذی که انگار روی همه ی کاغذ های میز بود انداختم به نظر می آمد تازه ترین نوشته ی او باشد و خودنویس مشکی که همانجا گوشه ی کاغذ جان داده بود و جوهرش نصف کاغذ را خراب کرده بود و حالا اثر انگشت آقای زاهدی رویش  انتظار می کشید. فقط جمله ای روی کاغذ رها شده بود:
این شاید هزارمین بار است که برایت نامه می نویسم همسرم اما فکر کنم این هم خوب از کار در نیاید...

WROTE BY AVASHK

جارو

جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۰۶ ب.ظ


همیشه ساعت دو صدای آرام و زبر کشیده شدن جارو بر آسفالت کوچه گوشم را قلقلک می داد. خوب به صدا گوش می کردم و با خود فکر می کردم الان در این تاریکی و سرمای کوچه در دل کسی که دارد این صدا را ایجاد می کند چه می گذرد. نمی دانم چرا اما احساس می کردم دوستش دارم. یک شب که صدایش را نمی شنیدم اینگار چیزی کم داشتم. ترکیب صدای یکنواخت جارو با صدای جیرجیرکها و صدای چکه چکه لوله خراب آشپزخانه هارمونی زیبایی ایجاد می کرد.
وقتی مرد جاروکش را در سرمای زمستان ، گمشده در تاریکی شب تصور می کردم دلم می خواست با این صدا با او ارتباط برقرار کنم انگار صدای آرام جارو فریاد دلمشغولی های مرد بود. بعد از مدتی تک تک نت هایش در ذهنم معنایی پیدا کرد و فکر های ذهن او را می خواندم  انگار او به این زبان با من حرف می زد و از زندگی اش برایم می گوید. کم کم احساس می کردم هر شب ساعت دو زندگی اش مانند فیلمی  جلو چشمانم جاری می شود. دلم می خواست پنجره را یواشکی باز کنم و تا وقتی او در حال جارو کردن کوچه است خوب نگاهش کنم.  اما هیچوقت این کار را نکردم. چون اگر این کار و می کردم خوابم می پرید و دیگر نمی توامستم با صدای کشیده شدن جارو بخوابم. اما امشب قضیه فرق داشت امشب ساعت دو سال تحویل می شد. ساعت دو پنجره را آرام باز کردم و سایه ی تن خمیده مرد را در گوشه ای از کوچه دیدم انگار در خودش فرو رفته بود و دسته جارویی که  جزیی از وجودش بود با احساس می کشید و کوچه را صیقل می داد.  

-سال نو مبارک
-ممنون پسرم
اما دست از کارش برنداشت و اصلا سرش را برنگرداند تا من را ببیند.
-صدای جاروی  تان را خیلی دوست دارم.

-این صدای جارو نیست پسرم.

-می دونم به هر حال من هر شب با این صدا می خوابم، از شما ممنونم.

-چیزی که تو را به خواب می برد چیز دیگری است.

-نه من با همین صدا...
-صدای من، این بیرون، توی تاریکی و سرما، درست پشت پنجره ات، وقتی زیر پتو خود را پیچیده ای و به لوله گرم شوفاژ چسبیده ای احساسی از آرامش و امنیت به تو می دهد. این است که تو را می خواباند. اینکه کسی این بیرون این کار انجام می دهد اما من مجبور به این کار نیستم.
با اعتراض گفتم: اما...
نمی دانستم چه جوابی بدهم.انگار که مرد تمام حرف ها را خورده بود. ناگهان نت های صدای جارو معنایش را از دست داد. یک جورایی دلم نمی خواست مرد این حرف را بزند اما شاید حق با او بود.


wrote by AVASHK

زن مردم

جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۰۶ ب.ظ


گرد را با نفس عمیقی بالا داد و در رویا فرو رفت. دوباره مثل همیشه یاد دوران کودکی اش  برایش زنده شد. دوران خوشی که ناگهان با یک خاطره مبهم به پایان می رسید و سوال همیشگی ذهنش اینکه چطوری در آن خاطره ی مبهم اش که هیچوقت فراموشش نمی کرد گم شده بود. چشمانش را بست. بیشتر تمرکز کرد اما هرچه بیشتر فکر می کرد بیشتر خاطره محو می شد. می خواست این دفعه آنقدر بکشد تا خاطره زنده شود و سوال بی جوابش را پاسخ دهد حتی اگر به قیمت مرگش تمام شود. نفس دیگری از پودر بالا داد.
زنی داشت لباس هایی نو تنش می کرد بوسش می کرد و در بغلش می گرفت.
بغضش را فرو خورد و دوباره چشمانش را بست. کمکم خودش را برای قسمت وحشتناک خاطره اش آماده کرد.
مادرش او را برای گشت و گذار بیرون برد و هر چه می خواست برایش می خرید. در میدانی بزرگ پر از اتوبوس ایستادند.
استرس وجودش را فراگرفت.
ناگهان از دامان مادرش به سمت آن ور خیابان دوید برای گرفتن تنقلات و بعد همه چیز و مادرش محو شد.
ادامه خاطره چیست...چرا همیشه تا همین حد فقط یادش بود. تقصیر خودش بود که از مادرش جدا شده بود و بعد حتما شخصی او را دزدیده بود. چشمانش را باز کرد در آن هوای سرد و تاریک گوشه ی پارک زیر پتو سرنگ را برداشت و پر از مواد کرد. احساس می کرد هیجانزده شده است تا به حال تزریق نکرده بود اما ایندفعه می کرد تا خاطره اش را کامل به یاد آورد بی رحمانه سرنگ را در بازویش فرو کرد .طولی نکشید که اثرش تمام وجودش را گرفت. خود را به این احساس سپرد. دست مادرش را رها کرد و از خیابان عبور کرد. در میان تنقلات روی سینی دنبال کشمش می گشت.
چشمانش را باز کرد و با دلهره مانند کسی که فیلمی ترسناک می بیند گفت الان است که اتفاق بیافتد و مرا بدزدند.
کشمش ها را با خوشحالی از مرد گرفت و رویش را به سمت مادرش برگرداند. اما مادرش اصلا دنبال او نمی گشت و داشت از آنجا می رفت ناگهان مادرش رویش را به او برگرداند صورت مادر قرمز شده و دستپاچه شده بود.
منتظر بود تا مادرش بدود و بیاید بغلش کند اما مانند زنِ مردم که کودکی شیرین را نگاه کرده و خوششان می آید لبخندی زد ، رویش را برگرداند و رفت... 

Avashk