داستان ها و نوشته های آوشک

Short stories and art pieces of Avashk

داستان ها و نوشته های آوشک

Short stories and art pieces of Avashk

داستان ها و نوشته های آوشک

من عاشق نوشتن هستم، از کودکی داستان می نوشتم و علاقه اصلی من این است اما متاسفانه شرایط امروز جامعه ما برای نویسندگی یک نویسنده نوپا مناسب نیست. برای همین حرفه ی اصلی ام اپتومتری است.
این وبلاگ فرصتی است تا نوشته هایم را در آن به جا بگذارم تا که شاید رهگذری آن را بخواند.

آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۸/۲۴
    پل

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

دفتر خاطرات

يكشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۱۶ ب.ظ


نور آفتاب به زحمت جای خود را در میان گرد و غبار خانه های ویران شده باز می کرد. با ترس و اضطراب  بین خانه های خرابه قدم بر میداشت. وارد خانه ی کوچکی شد که چهارچوبش سالم مانده بود.همانطور که نفسی تازه می کرد کم کم متوجه اطرافش شد. اما گویا زلزله ای تمام عیار وسایل را درهم ریخته بود. روی مبل نیمه شکسته ای جای گرفت و به بقایای زندگی در این خانه نگاه کرد. دنبال نشانه ای بود که ثابت کند اینجا زمانی زندگی در جریان بوده و صدای فریاد بچه ها در آن دیوار های ترک خورده طنین می انداخته.  قفسه کتابخانه ای سقوط کرده بود و تمام کتاب هایش تا پیش پای او پخش شده بودند. پایش را از روی دفتر کوچک نقره ای رنگ برداشت. به آرامی خاکش را تکاند و بازش کرد. عکسی  از میان دفتر روی زمین افتاد.  خم شد ، عکس را برداشت و به دقت  نگاهش کرد. عکس دختری با لباس های رنگی بود. لبخند کودکانه ی دختر در ترکیب با  لکه های خون روی عکس گیرایی محزونی داشت. به نظرش دختری ١٤ ساله آمد . موهای خرمایی اش را بافته بود و در کنار درختی نشسته بود که هنوز در حیاط خانه بقایای شاخه های شکسته اش خودنمایی می کرد.

 از صفحه ای که برگه اش تا خورده بود، دفتر را باز کرد. به آخرین دست نوشته خیره شد:

 (( دفتر خاطرات عزیزم...من شاید دیگر نتوانم بنویسم ، صدای بمباران دوباره شروع شده و این دفعه از همیشه نزدیک تر است.  کم کم دارم مثل بقیه می ترسم. نمی دانم بعد از اینجا چه جای دیگری برای رفتن دارم. اما بخشی از وجود من حتی اگر بمیرم در تو به زندگی ادامه خواهد داد. از این نظر خوشحالم. ))

 قطره های خون صفحات بعدی دفترچه را پوشانده بود.دوباره عکس را نگاه کرد. لبخند دخترک  هر لحظه تیره و تارتر می شد. 

 سرش را چرخاند. کتاب های ریخته شده بر زمین را  کنار زد. ذره های گرد و غبار او را به شدت به سرفه کردن انداخت. همه جا را گشت اما اثری دیگر از دخترک نیافت. نمی دانست چرا کنجکاو شده است.  انگار  تصویر دخترک او را فریاد می زد. دوباره دفتر را باز کرد و به صفحه قبل از آخرین دست نوشته رسید:

(( ماه هاست که آنها می گویند جنگ تمام شده است و سربازان سیاه پوش از اینجا فرار کرده اند، اما  مدرسه من هنوز در تلی از خاک  آخرین نفس هایش می کشد. هر روز صبح وقتی برای پیدا کردن غذا در اطراف خانه پرسه می زنم، نگاهم با نگرانی و دلشوره به مدرسه می افتد. در آنجا کمی منتظر می مانم و به ساختمان بزرگش که روزی پر هیاهو ترین ساختمان محله بود خیره می شوم و امیدوارم با نگاه های من خمپاره ها جرات نکنند به مدرسه اصابت کنند. ))

 آهی کشید. دفتر را بست و به مدرسه ای فکر کرد که امروز نابود شدنش را شاهد بود.  یادش آمد خودش هم درآماده کردن خمپاره ها کمک کرده بود،  ناگهان احساس کرد هنوز بوی نفس های دخترک را در لا به لای برگه های این دفتر احساس می کند.

 

صدایی او را به خود آورد: نسشتی داری کتاب می خونی تو این موقعیت؟

 دفترچه را انداخت و به  تفنگی که در دست هم رزمش آماده شلیک بود نگاه کرد. در چهارچوب در ایستاده بود.  خاک و خون  لباس هایش را پوشانده بود. 

  از دنیای تیره و تار دخترک به دنیای خودش بازگشته بود و گیج و منگ هنوز داشت به هم رزمش نگاه می کرد. انفجاری صندلی زیر پایش را لرزاند.  دفترچه را برداشت و از آن خانه بیرون آمد. احساس کرد خانه در حال فرو ریختن است.  انگار فقط برای نگه داشتن آن دفترچه سرپا مانده بود.   نیم نگاهی به درخت توت نیمه شکسته ی حیاط خانه انداخت.  توت ها روی درخت خشک شده بودند. به سرعت پشت سرهم رزمش به سمت مقابل دوید. 

                                         ***

آفتاب در حال غروب بود. آسمان در میان غبار انفجار ها قرمز تر از همیشه بود.  بالای پشت بام خانه ای چند طبقه کمین کرده بود و نگهبانی می داد. با دقت دوربین  روی  تفنگ خود را از روی خانه های شهر رد می کرد. به دنبال کوچک ترین اثری از جنبنده ای بود تا نابود کند.  باید تا چند روز آینده شهر را از تمام نیروهای دشمن خالی می کردند.  متوجه حرکتی شد. نوجوانی سیاه پوش را دید که تفنگی در دست داشت. تمام خشم و نفرتش را جمع کرد. طبق دستور بدون توجه به سن او را هدف گرفت. لحظه ای برای شلیک تردید کرد. امری که در او بی سابقه بود. همیشه بدون تردید و فوری دستور  را اجرا می کرد. می دانست تردید در اینجا یعنی مرگ. 

دقت بیشتری کرد اما آن هیکل سیاه پوش از تیرس اش ناپدید شده بود. به چیزی که دیده بود شک کرد شاید سرباز نبود و فقط پسر بچه ای در حال فرار بوده، لعنتی به خود فرستاد. دوربینش را پاک کرد و با چشمانی گشاد شده مانند جغد اطراف را کاوش کرد. اما دوباره یاد دفترچه ای که همراهش بود افتاد. لحظه ای بعد یک آن تصمیم گرفت دفترچه را نابود کند. جز حواس پرتی از وظیفه اش برایش چیزی نداشت.  آن را از جیبش در آورد و به دیوار نیمه ریخته تکیه داد. اسلحه را زمین گذاشت، بدون دوربین به خانه ها خیره شد. باورش نمی شد روزی در میان این خانه ها دختری بازی  می کرده، بزرگ می شده و به مدرسه می رفته است. فکر کرد در پشت دیوار های فرو ریخته ی هر خانه دختری مانند همان دختر توی عکس زندگی می کرده. آهی کشید دفترچه را انداخت و به این فکر افتاد، چرا قبلا هرگز به این چیز ها فکر نکرده بود. دو ساعت دیگر پستش تمام می شد، می دانست با این وضعیت ادامه کار برای او مشکل است. کمرش بعد از یک روز در آن حالت خوابیدن خشک شده بود. نگران جنبنده ای بود که از تیرس اش خارج شده بود، چشمانش می سوخت و قرمز شده بود. آنها را برای چند لحظه بست. اما ناگهان صدای تیری از نزدیکی به گوشش رسید. از جا پرید و تفنگش را در سیاهی عمیقی که همه جا را بلعیده بود به سمت منبع صدا گرفت ، هیچ اثری از کسی به چشم نمی خورد. قلبش به شدت می تپید. دفترچه را برداشت ،  با وجود آن کمی احساس آرامش کرد و ترسش کمتر شد. بیسیم زد که صدای تیری شنیده، کسی جواب نداد. ناگهان چیزی پشت کمرش را لمس کرد. 

صدایی فریاد زد: تکان نخور 

به آرامی از جایش بلند شد. به جز دفترچه همه چیز را انداخت. قلبش به شدت بر سینه اش می کوفت و به انتظار لحظه ی شلیک بود.

                                                              ***  

نور ضعیف ماه به سختی از میان پنجره کوچک اتاقی که زندانش شده بود به داخل می آمد. همه جا را بوی تعفن و مردگی پر کرده بود. کمی خوابیده بود و نمی دانست چقدر زمان گذشته است. احساس می کرد در سیاه چاله ای از زمان سقوط کرده ، همانطور که سعی می کرد به یاد آورد چه اتفاقی افتاده است، دیوار های محو زندان او را به یاد دیوار کاهگلی خانه شان انداخت. دیوار کاهگلی حیاط شان کوتاه و با همسایه مشترک بود. یک روز ظهر پاییزی  یادش آمد،  دختر همسایه شان  داشت رخت هایش را در حیاط پهن می کرد. از تلالو چشمان عسلی او و درخشش موهایش زیر نور آفتاب به حیرت آمد.  ناگهان شرم گین شد و با خشم به او گفت: چرا  سر برهنه در حیاط ایستاده ای... دختر ترسید و به گریه افتاد.احساس کرد چقدر چشمان دخترک شبیه دخترک ١٤ ساله ی داخل عکس بود. حال غریبی پیدا کرد. با خود فکر کرد هیچوقت یک سرباز واقعی نبوده زیرا واقعا نمی دانست و فراموش کرده بود برای چه به اینجا آمده است.  صدای باز شدن در او را به خود آورد.  دو نفر دستهایش را گرفتند و او را کشان کشان از اتاق بیرون بردند. از میان خرابه های که مثل راهرویی طولانی و تیره جلوش قرار گرفتند به به میدانی رسیدند که مردم دور آن جمع شده بودند. او را به ستونی بستند. نگاهی به اطرافش انداخت. همه ژنده پوش و کثیف بودند. چند هیکل سیاه پوش با ریش هایی بلند در اطرافش حرف هایی را  فریاد می زدند و اعلام می کردند .فهمید که او را به زودی خواهند کشت. آسمان تاریک تر از همیشه بود و حتی نور محو ماه نمی توانست میدان در هم ریخته ی شهر را روشن کند.  نگاهش به سختی به جمعیت افتاد زنان نقاب پوش و مردان رداهای بلند سیاه مندرسی به تن داشتند. هنوز دفتر خاطرات در جیبش بود. چشمان آشنای دخترک از پشت  نقاب ها به او خیره شده بود. پلک هایش را محکم بست و باز کرد تا با اطمینان بیشتری در میان زنانی که مقابلش چهره خود را پوشانده بودند دخترک را پیدا کند.

 وقتی حرف شان تمام شد از میان جمعیت دختری ژنده پوش جلو آمد.  تیغه ی پهن چاقویش در نور ماه به سختی می درخشید. نزدیکش شده و به او خیره شد.چشمان معصوم او پر از اندوه بود. دستانش می لرزید ،  به سختی چاقو را گرفته بود. عبای سیاهی پوشیده بود و نفس های تندی داشت. 

او که با طناب به ستونی بسته شده بود به آرامی زمزمه کرد لیلا اما واکنشی از دختر ندید.

 دختر تیزی را بالا برد، بدون آنکه فرصتی به او بدهد رگ او را زد و طناب هایش را پاره کرد. تن بی جانش غلتی خورد و خون  دفترچه ای را که از تن اش روی زمین افتاده بود خیس کرد.