داستان ها و نوشته های آوشک

Short stories and art pieces of Avashk

داستان ها و نوشته های آوشک

Short stories and art pieces of Avashk

داستان ها و نوشته های آوشک

من عاشق نوشتن هستم، از کودکی داستان می نوشتم و علاقه اصلی من این است اما متاسفانه شرایط امروز جامعه ما برای نویسندگی یک نویسنده نوپا مناسب نیست. برای همین حرفه ی اصلی ام اپتومتری است.
این وبلاگ فرصتی است تا نوشته هایم را در آن به جا بگذارم تا که شاید رهگذری آن را بخواند.

آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۸/۲۴
    پل

۲ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

پل

چهارشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۳۷ ب.ظ

هادی پیرمردی بود که سال های سال در کلبه ای جنگلی در نزدیکی پل بیشه زندگی می کرد. پلی معروف که دو تپه ی بزرگ جنگلی را به هم وصل می کرد و از جنس چوب  بود. در زیر آن آب نقره ای رنگ رودخانه جریان داشت. مردم از نقاط مختلف دنیا برای دیدن این پل عجیب به این منطقه می آمدند. اما کمتر کسی بود که بتواند در مقابل وسوسه ی پریدن و یکی شدن با آب رودخانه مقاومت کند. هرکس که بروی پل چوبی می ایستاد. محو بو و صدای رودخانه و جنگل می شد. از دیدن منظره لحظه ای خسته نمی شد و کم کم دلش نمی خواست اینجا را ترک کند و به زنگی روزمره و کسالت بار ماشینی اش برگردد. خواسته ی دور شدن از همه دغدغه ها و پریدن و گم شدن در طبیعت در او آرام آرام جان می گرفت. به پوچی خودش پی میبرد و می خواست این پوچی را در معنای صدای خروشان آب پیدا کند.

کار هادی همین بود. پنجاه سال بود که صبح اول وقت با صدای اولین عابری که از کوره راه جنگلی مقابل کلبه می گذشت بیدار می شد. بدون خوردن چیزی  آرام پشت مسافر از همه جا بی خبر راه می افتاد. مسافر درگیر تماشای مناظر اطراف بود و در مه غلیظ صبحگاهی غرق بود. مسافر صدایی جز صدای آواز پرندگان تازه از خواب بیدار شده نمی شنید. کم کم با قدم هایی آهسته به پل می رسید که ناگهان از میان درختان پهناور ظاهر می گشت. تابلویی کج و آویزان  که نام پل را  به سختی از میان خزه های روی آن می شد خواند در کنار پرتگاه قرار داشت. ناگهان وحشتی عجیب برای عبور از پل مسافر را در بر می گرفت. ساعت ها به اطراف خیره می شد. کم کم غریزه ی پیروزی و خواستن بیشتر او را وادار می کرد حرکت کند با خود می گفت یا مرگ در این طبیعت بکر یا دوباره زندگی بی هدف قبلی زیاد باهم فرق نمی کند. با قدم هایی آهسته حرکت می کرد و وقتی پایین را نگاه می کرد چیزی جز آب زلال و پاکی که راه خودش را در میان سنگ ها باز می کرد نمی دید. به مرور از خود بی خود می شد و پیوستن به طبیعت را پایانی جداناپذیر از زندگی می دانست که زمان برای این امر بازیچه ای بیشتر نیست. پس خود را رها می کرد و به آب می سپرد غافل از صخره های زمخت و خشن پنهان شده زیر آب...

 هادی بود که همیشه مراقب بود این اتفاق نیفتد. به هر  نحوی که شده چه با حرف زدن چه با زور گاهی هم که دیگر نتیجه نمیداد مجبور بود آن را به عنوان شکست بپذیرد. این کار سخت او در طول این پنجاه سال برای او فرصت تشکیل خانواده نگذاشته بود. با خود می گفت نجات دادن جان آدم ها بهتر از خلق آدم هایی بیشتر برای مردن است. 

در یکی از روز های پاییزی ماه آبان، در حالی که شبنم های صبح گاهی با چکیدن بر سر مورچه ها برای آنها مزاحمت ایجاد می کردند. اتفاقی عجیب افتاد. صدای خشن خرد شدن شاخه ها هادی را از جا پراند. لباسش را پوشید و بدون لحظه ای مکث آماده شد. متوجه شد دو مرد دست پسر نوجوانی را از پشت بسته بودند و او را کشان کشان می بردند‌. دست یکی از آنها  در جیب چیزی را محکم گرفته بود. 

_تو اینجا را از کجا پیدا کردی 

_در موردش زیاد شنیدم. بهترین جا برای خلاص شدن از دست این پسره بدون دردسره...کسیم هم مشکوک نمیشه 

پسرک لرزه ای بر اندام لاغرش افتاد. سرش را پایین انداخت و بدون هیچ حرفی جلو رفت.

مرد اول سر تاسش را خاراند و گفت: بهرحال جای خوبیه

_تو همین جای باحال خیلیا خودکشی کردن 

_عجیبه چه ادما هاییی پیدا میشن

_ من شنیدم یه پیرمرد اینجا زندگی می کنه که با موعظه و ازین حرف ها مزاحم خودکشی مردم میشه

 مرد دیگر در حالی که شکم گنده اش را بروی شلوارش جا به جا میکرد و عرق اش را از موهای چربش پاک میکرد گفت: نگران نباش از شر اونم خلاص میشیم 

هادی خود را در میان درختان مخفی کرد‌. بعد از پنجاه سال دیگر به خوبی می دانست چطور بدون متوجه شدن افراد آنها را تعقیب کند. دو مرد قدم هایشان را تند تر کردند و به پل رسیدند. ابتدا لحظه ای مکث کردند اما اجازه ندادند تماشای محیط اطراف ذهن آنها را از کار اصلی شان منحرف کند.  پسرک  بی حرکت ایستاده بود دیگر نمی لرزید و به صدا های اطراف به دقت گوش می کرد. آنها او را تا وسط پل کشان کشان بردند و او را به نرده های پل بستند. یکی از آنها در حالیکه آب از گوشه دهانش می چکید گردن پسرک لیسید، لباسش را پاره کرد و بوسه ای بر پشتش زد.

_پسر اینجا معرکه هست...جون میده واسه این کار...کاش زودتر اینجا رو پیدا کرده بودم.

هادی سعی می کرد بر ترسش غلبه کند. تاسف خورد چرا تفنگش را فراموش کرده است‌. لحظه ایی خواست برگردد اما پشیمان شد نمیتوانست آن پسر را رها کند. به پسر خیره شد. در حدود ۱۸ سال سن داشت و نیمی از صورت برنزه اش در میان موهای بلند و قهوه ای آشفته اش پنهان شده بود. مرد پارچه ای دور دهان پسر بست و گفت هرچه بیشتر زور بزنی کمتر لذت می بری عزیزم. سپس خنده ای سر داد و با دستانش تن پسرک را مالش داد. پسر از ترس به خود لرزید. 

هادی مضطرب بود و نمی دانست چکار کند. نزدیکترین ایستگاه پلیس ۱۰ کیلومتر از اینجا فاصله داشت و موبایل در این منطقه به خوبی کار نمی کرد. ناگهان متوجه نشد سرش را بیش از حد از میان شاخه ها بیرون آورده. یکی از آنها متوجه او شد و فریاد زد: نگاه کن پیرمرد اونجاس...

به سمت او شلیک کرد. هادی غلتی زد و در کنار ریسمان اصلی که پل را به لبه پرتگاه متصل می کرد سنگر گرفت. مرد دیگر فریاد زد: شلیک نکن...ممکنه بزنی به طناب

هادی قیچی تیز هرس کردن درختان را از جیبش در آورد و دور ریسمان گرفت. آن دو مرد با هم فریاد زدند: چکار می کنی پیرمرد مگه عقلتو از دست دادی

هادی آب دهانش را قورت داد و گفت: پسر را ول کنین تا پل را قطع نکنم

_ تو هیچوقت همچین کاری نمی کنی

هادی یکی از ریسمان ها را برید. پل تکانی خورد. آنها فریاد زدند و تعادلشان را به سختی با گرفتن نرده ها حفظ کردند. پل کمی  کج شده بود. مرد تیر دیگری شلیک کرد اما خطا رفت.

مرد چاق فریاد زد: تیر نزننن...وای تو چه مرگته پیرمرد می خوای این پسر رو به کشتن بدی

پسر هیچ فریادی نمیزد موهایش از صورتش کنار رفته بود و با چشمان سبز بی حالتش به هادی خیره شده بود. لحظه ای هادی به پسر خیره شد انگار می خواست ببیند پسر ترسیده است یا نه. 

هادی فریاد زد: پسر را آزاد کنین وگرنه پل رو کامل قطع می کنم 

آنها که چاره ای جز این ندیدند پسر را آزاد کردند. پسر کمی مکث کرد و چند قدم به سمت هادی برداشت. آن دو مرد هم به سمت هادی آمدند. 

هادی گفت: نه 

آنها هم به سرعت دست پسر را گرفتند اما لحظه ای تعادلشان به هم خورد و روی هم افتادند. مرد چاق گفت: اگه فک می کنی ول می کنم بره و ما اینجا وایسیم که تو پل رو قطع کنی کور خوندی... بگذار همه بیایم بعد این ماله خودت کاریت نداریم. 

هادی لحظه ای سردرگم‌ ماند. می دانست با آمدن آنها به این طرف پل، هم کار او ساخته است هم پسرک.

گفت: فکر کردی در این پنجاه سال کم آدم بیگناه دیدم که از این پل جان سالم به در نبرده باشند. برام فرقی نمی کنه شما ها هم جزیی از اونا بشین...

پیرمرد دستش را محکم دور ریسمان گرفت و ادامه داد: اگه همه تون بمیرین بهتر از اینه قبل اینکه اونو بکشی زجرشو ببینم هم برای اون هم برای من... 

هادی پیشانی عرق کرده اش را پاک کرد و زیرچشمی پسرک را نگاه کرد:شما دوتا  نباید بیاین اینور پل 

مرد سر تاسش را  تکان داد و گفت: دیوانه مگه نمی خوای این پسر نجات پیدا کنه

پیرمرد کمی خودش را جا به جا کرد و دوباره فریاد زد: شما نمی تونین بیاین اینور وگرنه پل رو قطع می کنم فقط پسرک می تونه بیاد.

پسرک در جایش میخکوب شده بود. یکی از دستانش در دستان مرد متجاوز بود و بدون مکث نگاهش بین رودخانه و پیرمرد حرکت می کرد.

دو مرد متجاوز دستان شان می لرزید و تفنگ در دستان شان شل شده بود. صدای برخورد آب به دیواره پرتگاه سکوت آنها را می شکست. درختان بلند و بی برگ جنگل پاییزی بی حرکت و مات به آنها خیره شده بودند. هادی سالیان سال در متقاعد کردن آدم ها برای پرتاب نکردن خودشان حرف های زیادی زده بود اما بعد از ۵۰ سال الان در این موقعیت هیچ حرف و فکری  به ذهنش نمی رسید. قاطعیت بعضی از آدم ها در تصمیم شان برایش روشن شده بود. حتی با حرف های او راضی نمی شدند و انتهای زندگی شان را در این دره رقم می زدند. اما الان او بود که مرگ و زندگی سه نفر را باید رقم می زد. 

مرد چاق سیگارش را به پایین تف کرد و گفت: ببین پیرمرد دیر یا زود همه می فهمند تو پل را قطع کردی و باعث مرگ سه انسان بی گناه شدی این پسره منه و میخواستم تنبیهش کنم بیخیال شو برات گرون تموم میشه...

هادی با نگاهی به پسرک که سرش را اول به علامت نفی به شدت تکان داد و با دیدن قیچی او که به ریسمان نزدیک تر شد سرش را دوباره پایین آورد جرئت گرفت و فریاد زد: زودتر او را رها کنید الان ریسمان را می برم. 

آن دو مرد دست پسرک را رها کردند و با دیدن قیچی که داشت بسته می شد به آن طرف پل فرار کردند. پسرک به آرامی و کم کم با قدم هایی تند و چابک به سمت پیرمرد آمد. چون به پیرمرد نزدیک تر بود، زودتر از آنها به لبه پل رسید. آنها هنوز داشتند می دویدند. پسرک قیچی را از دست پیرمرد کشید. اما لحظه ای پیرمرد به پل بزرگ چوبی که جای جای آن را خزه ها سبز کرده بودند خیره شد و هزاران خاطراتی که روی پل برای او با افراد مختلف ساخته شده بودند از ذهنش گذشت. هزاران عشق و نفرتی که با این پل به حیات خود پایان داده بودند.  آن دو مرد هنوز در حال تقلا بودند. اما چون چاق بودند و می ترسیدند تعادلشان را از دست بدهند با احتیاط راه می رفتند. پسرک ریسمان دیگری را برید و پل تکان شدیدی خورد دو مرد نرده ها را محکم گرفتند و به رفتنشان ادامه دادند‌. جرئت نگاه کردن به پشت را نداشتند. پسرک ریسمان آخر را داشت می برید که پیرمرد فریاد زد: نه نکن

اما پسرک توجه نکرد با دستانی لرزان قیچی را از او قاپید. او مقاومت کرد و دستانش را جلو ریسمان گرفت. پسر با نگاهی به دو مرد که این بار تفنگشان را به سمت او نشانه گرفته بودند جیغ زد و از اضطراب بدون اینکه متوجه باشد قیچی را محکم کشید و قیچی تیز روی انگشتان پیرمرد بسته شد. ناگهان پیرمرد متوجه شد قیچی دوتا از  انگشتان او را قطع کرد. او فریادی از درد کشید. خون او به شدت بیرون جهید پسرک قیچی خون آلود را از دستان او بیرون کشید اما پیرمرد با پایش او را هل داد. پسرک روی شاخه ها لیز خورد و با فریادی گوشخراش با قیچی خون آلود به پایین دره پرتاب شد. 

پیرمرد بی حرکت به برخورد تن پسرک به آب رودخانه خیره شد. آبی که او را با خود برد. خون از انگشتانش سرازیر می شد. پس از چند لحظه متوجه شد آن دو مرد به جای ادامه دادن  راه شان به آن طرف  به سوی او می آیند. در حالی که لبخند بزرگی به جای وحشت روی صورت های شان نقش بسته بود. هادی نگاهی به درختان‌بلند کاج انداخت‌ و قطره ای از چشمانش چکید. خوب صدای جنگل و پرندگان را به خاطر سپرد و با نگاهی به آب خود را در میان رود خروشان رها کرد.  

Avashk

(این داستان برگرفته از این دو حقیقت زیر است

پسرک

سه شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۱:۰۲ ق.ظ

و پسرک به طرف زنی رفت که با عجله داشت از آنجا رد می شد.  به نظر می آمد قلب مهربانی دارد.  گوشه مانتویش را کشید و گفت خانم گل دارم گل... 

زن دست در کیفش کرد،  اما شوهرش گفت: بیا بریم انقدر پول الکی نده به اینا 

پسرک سرش را پایین انداخت، برگشت و زیر درخت نشست. دوباره به دقت نگاه کرد تا بتواند آدم های مهربان را پیدا کند. آدم های مهربان با قلبی که توانایی نه گفتن به دستان کوچک و یخ زده او را ندارد...

اما انگار هر روزی که می گذشت آدم های مهربان  کمتر می شدند. کم کم نگاه های دلسوزانه رنگ نفرت می گرفت. انگار که  یک بلای طبیعی است که بر سر هر رهگذر نازل می شود. شب ها زمان گریز از دزد های معتاد بود و روز ها زمان گریز از ماموران سرخوش که به چیزی جز جمع کردن و پاک کردن منظره شهر از صورت زیبای بچه های کار فکر نمی کردند. شاید چهره شهر با وجود آنها زشت شده بود. غافل از اینکه بعد از خیابان سرنوشت نامعلوم تر بود. خانه های بزرگ همانند زندان پر از بچه های مختلف تا 18 سال. رفتار ها با آنها خشک و سرد بود. حتی سردتر از بدترین رهگذران خیابان ولیعصر... 

ده ها پسر و دختر  که در همان خانه های زندان مانند معنی پاکی را گم می کردند. این بود سرنوشت بی فرجام پسرک...

AVASHK