داستان ها و نوشته های آوشک

Short stories and art pieces of Avashk

داستان ها و نوشته های آوشک

Short stories and art pieces of Avashk

داستان ها و نوشته های آوشک

من عاشق نوشتن هستم، از کودکی داستان می نوشتم و علاقه اصلی من این است اما متاسفانه شرایط امروز جامعه ما برای نویسندگی یک نویسنده نوپا مناسب نیست. برای همین حرفه ی اصلی ام اپتومتری است.
این وبلاگ فرصتی است تا نوشته هایم را در آن به جا بگذارم تا که شاید رهگذری آن را بخواند.

آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۸/۲۴
    پل

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

مرد و روح زنش

جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۳۱ ب.ظ


با آن ریش های پشمکی  و موهای فرفری که بی شباهت به سیم ظرف شویی نبود و معلوم نبود از کجای سرش در می آمدند طوری به آدم خیره می شد که موهایت سیخ می شد. هر هفته پیرزنی که هیچ کس نفهمید آخر کیست. سه شنبه ها با زنبیلی پر از غذاهای عجیب غریب وارد خانه اش می شد و برمی گشت.  همه آقای زاهدی را با آن پالتوی مشکی پر از رگه های کهنگی اش که در زمستان و تابستان می پوشید می شناختند. وقتی در حیاط کثیف آپارتمان تنها جایی که او برای بیرون رفتن داشت با آن چند درخت نیمه جان خلوت می کرد و قدم می زد.

هر وقت از جلو در خانه اش رد می شدی خوفی تو را می گرفت. صدای زمزمه های پراکنده ای را می شنیدی که نمی دانستی از کدام سوراخ در می آیند. پله ها را یکی دو تا می کردی و سریع از آنجا می گریختی. همه در این آپارتمان زهوار در رفته ی کلنگی می دانستند طبقه ی اول این آپارتمان مردی با روح زن مرده اش زندگی می کند. . اما کسی نمی دانست چرا مردم این حرف را میزنند. مادرم می گفت صدای فریادش را چندین بار شنیده است و می داند روح زن مرد او را نفرین کرده است. همیشه همه عذاب رد شدن از پله های طبقه اول را به سختی به جان می خریدند. تا بلاخره همین هفته ی پیش بود که با مردنش خیال همه ما را راحت کرد. مخصوصا ما که همسایه ی بالایی او بودیم. همیشه می ترسیدیم روح زنش  از دودکش ها وارد خانه مان شود. مادرم بعد از اتمام زمستان با عجله سوراخ دوکش بخاری را حسابی چفت و بست می کرد. رویش هم قاب عکس عروسی اش را می گذاشت و با خودش می گفت جز گرما نباید چیزی از سوراخ بخاری رد شود. می گفت روح فقط از گرما می ترسد.

امروز بعد از یک هفته از مرگش در چوبی آن خانه ای که هیچکس تا به حال داخلش نرفته بود باز بود. کنجکاوی ام بر ترسم غلبه کرد. آفتاب بی حال غروب اتاق را به زور نورپاشی می کرد. اولین چیزی که به چشمم خورد کاغذ بود و بازهم کاغذ هایی پر از دست نوشته، همه جای اتاق روی زمین و مبل ها،  آبشار کاغذ ها در آخر به میز تحریری که چشمه ی آن بود منتهی می شد. به آرامی جلوتر رفتم نگاهی به کاغذی که انگار روی همه ی کاغذ های میز بود انداختم به نظر می آمد تازه ترین نوشته ی او باشد و خودنویس مشکی که همانجا گوشه ی کاغذ جان داده بود و جوهرش نصف کاغذ را خراب کرده بود و حالا اثر انگشت آقای زاهدی رویش  انتظار می کشید. فقط جمله ای روی کاغذ رها شده بود:
این شاید هزارمین بار است که برایت نامه می نویسم همسرم اما فکر کنم این هم خوب از کار در نیاید...

WROTE BY AVASHK

جارو

جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۰۶ ب.ظ


همیشه ساعت دو صدای آرام و زبر کشیده شدن جارو بر آسفالت کوچه گوشم را قلقلک می داد. خوب به صدا گوش می کردم و با خود فکر می کردم الان در این تاریکی و سرمای کوچه در دل کسی که دارد این صدا را ایجاد می کند چه می گذرد. نمی دانم چرا اما احساس می کردم دوستش دارم. یک شب که صدایش را نمی شنیدم اینگار چیزی کم داشتم. ترکیب صدای یکنواخت جارو با صدای جیرجیرکها و صدای چکه چکه لوله خراب آشپزخانه هارمونی زیبایی ایجاد می کرد.
وقتی مرد جاروکش را در سرمای زمستان ، گمشده در تاریکی شب تصور می کردم دلم می خواست با این صدا با او ارتباط برقرار کنم انگار صدای آرام جارو فریاد دلمشغولی های مرد بود. بعد از مدتی تک تک نت هایش در ذهنم معنایی پیدا کرد و فکر های ذهن او را می خواندم  انگار او به این زبان با من حرف می زد و از زندگی اش برایم می گوید. کم کم احساس می کردم هر شب ساعت دو زندگی اش مانند فیلمی  جلو چشمانم جاری می شود. دلم می خواست پنجره را یواشکی باز کنم و تا وقتی او در حال جارو کردن کوچه است خوب نگاهش کنم.  اما هیچوقت این کار را نکردم. چون اگر این کار و می کردم خوابم می پرید و دیگر نمی توامستم با صدای کشیده شدن جارو بخوابم. اما امشب قضیه فرق داشت امشب ساعت دو سال تحویل می شد. ساعت دو پنجره را آرام باز کردم و سایه ی تن خمیده مرد را در گوشه ای از کوچه دیدم انگار در خودش فرو رفته بود و دسته جارویی که  جزیی از وجودش بود با احساس می کشید و کوچه را صیقل می داد.  

-سال نو مبارک
-ممنون پسرم
اما دست از کارش برنداشت و اصلا سرش را برنگرداند تا من را ببیند.
-صدای جاروی  تان را خیلی دوست دارم.

-این صدای جارو نیست پسرم.

-می دونم به هر حال من هر شب با این صدا می خوابم، از شما ممنونم.

-چیزی که تو را به خواب می برد چیز دیگری است.

-نه من با همین صدا...
-صدای من، این بیرون، توی تاریکی و سرما، درست پشت پنجره ات، وقتی زیر پتو خود را پیچیده ای و به لوله گرم شوفاژ چسبیده ای احساسی از آرامش و امنیت به تو می دهد. این است که تو را می خواباند. اینکه کسی این بیرون این کار انجام می دهد اما من مجبور به این کار نیستم.
با اعتراض گفتم: اما...
نمی دانستم چه جوابی بدهم.انگار که مرد تمام حرف ها را خورده بود. ناگهان نت های صدای جارو معنایش را از دست داد. یک جورایی دلم نمی خواست مرد این حرف را بزند اما شاید حق با او بود.


wrote by AVASHK

زن مردم

جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۰۶ ب.ظ


گرد را با نفس عمیقی بالا داد و در رویا فرو رفت. دوباره مثل همیشه یاد دوران کودکی اش  برایش زنده شد. دوران خوشی که ناگهان با یک خاطره مبهم به پایان می رسید و سوال همیشگی ذهنش اینکه چطوری در آن خاطره ی مبهم اش که هیچوقت فراموشش نمی کرد گم شده بود. چشمانش را بست. بیشتر تمرکز کرد اما هرچه بیشتر فکر می کرد بیشتر خاطره محو می شد. می خواست این دفعه آنقدر بکشد تا خاطره زنده شود و سوال بی جوابش را پاسخ دهد حتی اگر به قیمت مرگش تمام شود. نفس دیگری از پودر بالا داد.
زنی داشت لباس هایی نو تنش می کرد بوسش می کرد و در بغلش می گرفت.
بغضش را فرو خورد و دوباره چشمانش را بست. کمکم خودش را برای قسمت وحشتناک خاطره اش آماده کرد.
مادرش او را برای گشت و گذار بیرون برد و هر چه می خواست برایش می خرید. در میدانی بزرگ پر از اتوبوس ایستادند.
استرس وجودش را فراگرفت.
ناگهان از دامان مادرش به سمت آن ور خیابان دوید برای گرفتن تنقلات و بعد همه چیز و مادرش محو شد.
ادامه خاطره چیست...چرا همیشه تا همین حد فقط یادش بود. تقصیر خودش بود که از مادرش جدا شده بود و بعد حتما شخصی او را دزدیده بود. چشمانش را باز کرد در آن هوای سرد و تاریک گوشه ی پارک زیر پتو سرنگ را برداشت و پر از مواد کرد. احساس می کرد هیجانزده شده است تا به حال تزریق نکرده بود اما ایندفعه می کرد تا خاطره اش را کامل به یاد آورد بی رحمانه سرنگ را در بازویش فرو کرد .طولی نکشید که اثرش تمام وجودش را گرفت. خود را به این احساس سپرد. دست مادرش را رها کرد و از خیابان عبور کرد. در میان تنقلات روی سینی دنبال کشمش می گشت.
چشمانش را باز کرد و با دلهره مانند کسی که فیلمی ترسناک می بیند گفت الان است که اتفاق بیافتد و مرا بدزدند.
کشمش ها را با خوشحالی از مرد گرفت و رویش را به سمت مادرش برگرداند. اما مادرش اصلا دنبال او نمی گشت و داشت از آنجا می رفت ناگهان مادرش رویش را به او برگرداند صورت مادر قرمز شده و دستپاچه شده بود.
منتظر بود تا مادرش بدود و بیاید بغلش کند اما مانند زنِ مردم که کودکی شیرین را نگاه کرده و خوششان می آید لبخندی زد ، رویش را برگرداند و رفت... 

Avashk