داستان ها و نوشته های آوشک

Short stories and art pieces of Avashk

داستان ها و نوشته های آوشک

Short stories and art pieces of Avashk

داستان ها و نوشته های آوشک

من عاشق نوشتن هستم، از کودکی داستان می نوشتم و علاقه اصلی من این است اما متاسفانه شرایط امروز جامعه ما برای نویسندگی یک نویسنده نوپا مناسب نیست. برای همین حرفه ی اصلی ام اپتومتری است.
این وبلاگ فرصتی است تا نوشته هایم را در آن به جا بگذارم تا که شاید رهگذری آن را بخواند.

آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۸/۲۴
    پل

بنارس

دوشنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۵۸ ب.ظ



آسمان گرفته ی عصرگاهی در انتظار غروب می درخشید. نور های نارنجی رنگ بر پهنای رودخانه ی مردابی شکل با حرکت قایق ها می رقصیدند. کرانه های رودخانه پر از خانه های بی شکل و آدمهای رنگارنگ بود. مرد ها بدن خود را در آب خاکستری رنگ رودخانه فرو می کردند و زیر لب دعا می خواندند. گاو های مقدس آزادانه در شهر بنارس راه می رفتند و از ریختن فضولات خود در کوچه های تنگ شهر ابایی نداشتند. در کنار گروهی از گاو ها پسری ٧ ساله آب بازی می کرد. گاو ها در کنار مردم در آب رودخانه خود را می شستند. پسر بروی گوساله سفید رنگ خالخالی آب می پاشید و به زحمت در کنارش شنا می کرد. 

-راجا دیگه کافیه همین که غسل کنی کافیه الان دیگه پاک شدی 

-اما عمو جان من تازه توی آب رفتم بگزار بیشتر بازی کنم.

-وقت نیست. مراسم زیادی داری که باید انجام بدی.

-باید کجا بریم.

-سلمانی

راجا در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود گفت: نه

یک ساعت بعد او در کنار گروه بزرگی از فامیل و آشنا ها در کوچه های شهر در حال راه رفتن بود. به بچه های اطرافش نگاه می کرد و با عصبانیت و استیصال ناله می کشید. نسیم کم جانی بر سر کاملا تراشیده شده اش می وزید و او را در گرمای طاقت فرسای شعله ی آتش هایی که نزدیک می شدند کمی خنک کرد. جمعیت کنارش، پدرش را بر دوش داشتند و مداوم عبارت های مذهبی را فریاد می زدند، دلش می خواست مانند پدرش لباس های رنگی و پر زرق برق بپوشد و بروی شانه های مردم بخوابد. از این فکر خندید و سعی کرد از جمعیت جلو بزند.

 عمویش فریاد زد: راجا کنار پدرت باش و دور نشو...

پس از طی کردن مسافتی نه چندان طولانی، هوا دیگر تاریک شده بود. در نزدیکی شعله های آتش ازدحام جمعیت زیاد بود.  موج گرما حتی پشه ها را فراری می داد. اجا به سختی از بین مردم راه خود را پیدا می کرد تا به پدرش برسد. سرانجام جمعیت فامیل ها، پدرش را بر تلی از چوب در کنار رودخانه مقدس قرار دادند. همه شروع به خواندن دعا کردند. راجا به زحمت از بین آنها در بین گرد و غبار خاکستر ها کنار پدرش آمد. به او خیره شد که از دیشب دیگر بیدار نشده بود

- عمو چرا بابا بیدار نمیشه...

عمو در حالی که به سرعت دعا ها را زیر لب زمزمه می کرد، گفت: پدرت خیلی خوش شانسه، توی این شهر و کنار این رودخانه روحش مستقیم میره بهشت. همه آرزوشونه اینجا با آتش عجین بشوند.

- اما من نمی خوام بابا خودشو آتش بزنه.

- اون خودشو اتش نمی زنه...

عمو مکثی کرد به چشمان قهوه ای و شفاف راجا خیره شد: تو باید بابا رو با شعله ای از آتش مقدسِ چند هزارساله آتش بزنی

راجا سر کوچک و بی مویش را سریع تکان داد: اما من بلد نیستم عمو...بعدم بابا دردش می گیره بگزار بابا بخوابه فردا حتما بیدار میشه...

عمو ریش های بلند زنجبیلی اش را خاراند. چروکی بر خال قرمز رنگ پیشانی اش انداخت. در حالی که کنار راجا زانو می زد تا چهره اش را دقیق تر ببیند شانه های راجا را گرفت و گفت: تو پسر ارشد اون هستی با اینکارت میره بهشت. حالا با من به معبد بیا تا از آتش مقدس شعله ای بگیریم.

سپس دست راجا را گرفت و کشید. 

در همین حین مادر راجا که در حال اشک ریختن بود گفت: نه 

دایی راجا با مشعلی در دست جلو آمد و گفت: چکار می کنی اون بچه نمی تونه اینکار رو انجام بده من خودم مشعل رو آوردم.

عموی راجا سرخ شد و جلو او ایستاد: ما هندو هستیم و همه چی باید طبق دین جلو بره. روح برادرم رو به لرزه در نیار.

- من هم هندو هستم اما کار تو احمقانه هست ما نمی گزاریم این بچه تا آخر عمر با این تصویر زجر بکشه که پدرش رو آتش زده.

عمو دست راجا را محکم تر گرفت. دستی بر سر صاف راجا کشید و گفت: اون درک می کنه مگه نه عمو جان؟

راجا وقتی یاد چند ساعت پیش افتاد که عمویش با بی رحمی موهایش را از ته زد، فریاد زد: نه و دستش را کشید.

دایی سری تکان داد و گفت: این بچه به اندازه کافی اذیت شده...

عمو با دستش مانع جلو آوردن مشعل شد: اون مشعل رو به من بده راجا خودش باید بره اولین شعله را از آتش مقدس بگیره... 

- تو واقعا نمی فهمی از همون اولم کله شق بودی. برادرت شوهر خواهر منه و مادر این بچه به این کار راضی نیست. اگر روحش می تونست حرف بزنه اون هم راضی نبود. 

- گفتم اون مشعل رو بده من...

راجا داشت با خال قرمز پیشانی اش بازی می کرد و سعی می کرد با ناخن هایش آن را پاک کند. به پدرش خیره شد. اکنون تمام آن زرق و برق ها را از او جدا کرده بودند. در میان پارچه نازک و سفیدی پیچانده شده بود و چشمانش با آرامشی محزون بسته بود. راجا در میان بحث و دعوای خانواده ها کنار پدر رفت و در حالی که او را تکان میداد گفت: بابا بابا بیدار شو ببین عمو و دایی دوباره دعواشون شده.

پس از مدتی صدای دعوا ها بالاتر رفته بود و کمکم همه با هم گلاویز می شدند. راجا در  تل چوبی زیر پدر حفره ای پیدا کرد. داخل رفت. به رودخانه سیاه و به خاکستر هایی که روزانه رودخانه با خودش می برد خیره شد. 

پدرش می گفت: آدم بزرگ ها را، بعد از مرگ آتش پاک می کند. اما بچه ها پاک هستند. بعد از مرگ نیاز نیست آتش آنها را پاک کند. به آنها سنگ بسته و در رود مقدس رها می کنند. با خود گفت یعنی پدرم مرده است؟ اگر او مرده من هم می خواهم بمیرم، نگاهی به رودخانه مردابی شکل انداخت و گفت: اما مثل بابا می خوام آتش بگیرم نه در رودخانه رها شوم چون ممکنه در رودخانه گم بشوم. خودش را حسابی در زیر تل چوبی پنهان کرد. گاو ها در نزدیکی او راه می رفتند.   از زغال های به جا مانده از دیگران فاصله می گرفتند و خود را در آب رودخانه خنک می کردند. راجا  به گوساله سفید خالخالی که داشت کنار مادرش در آب بازی می کرد خیره شد. چشمانش را بست و به خواب عمیقی فرو رفت. 

  • آوشک N. s

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی